کوچ...

ساخت وبلاگ

شش سالِ پیش، همان هفته‌ی اولی که برای تحصیلِ چیزی از وطن رفته بودم که خودش را نه اما متعلقاتش را نمی‌شد در وطن آموخت، و تازه از همان روزِ اول و چه بسا ماه‌ها قبل از آن و بعدها تا یک سال و اندی و دوباره از یک سالِ آخرش رفته بودم که برگردم، یک شب به رسمِ شبانه‌ای که سه سال و نیم، به جز چهار تا دو شب، ادامه داشت، وقتی سر ساعتِ مقرر تلفنِ خانه‌ی جدید که یک پنجره بیشتر نداشت و به عادتِ سقفِ بلندِ خانه‌ی قدیمی نمی‌شد بی‌مراقبه زیر سقفِ شیروانی‌اش راه رفت، به صدا درآمد، همین که گوشی را برداشتم، به جای صدای مادرم مستقیما صدای خواننده‌‌ی قدیمی محبوبش پخش شد با شعری به این مضمون که پرستوها هم برگشتند و تو هنوز بازنگشته‌ای!... وقتی گوشی را از ضبط صوت گرفت و خودش با بغض مرسوم آن روزها، که تا به دنیا آمدنِ تنها نوه‌اش یعنی هفت ماه بعد از آن طول کشید، مشغول صحبت شد، با خنده‌ای با آن لحن‌ها که هم مهربانانه باشد و هم سرزنشانه، به او گفتم که من تازه سه روز است که رفته‌ام اما نگفتم که دو تا دریا را پشت سر گذاشتن که یکی‌شان هم دریای سیاه باشد که شوخی نیست! گفت تو نمی‌دانی چه می‌گویم و بعد که گوشی را گذاشتم برای اولین بار از آن سه روزه‌ی غربت، که اولین غربتی بود که درونش هم مثل بیرونش غریب بود، با باقی‌مانده‌ی بغضِ او که یحتمل با سوزِ نیمه‌ی دسامبرِ آن روزها که خیلی بیشتر از این روزها برف می‌آمد اما به سردی این روزها نبود، راه بر گلوی من یافته بود، فهمیدم که سه روز گاهی به اندازه‌ی دو تا دریا که اتفاقا یکی‌شان هم دریای سیاه باشد طولانی است!...

فردا شب درست شش سال از آن شبی می‌گذرد که فقط سه روز از غربتی که درونش بعدها دیگر به غربت بیرونش نبود گذشته بود و من شش سال و دو روز است که رفته‌ام به قصد آنکه روزی دوباره به این شهر بازگردم...

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 107 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:35