چندوقتی میشود که عادتِ سرِ صبحیخواندنِ سرخطِ روزنامهها و سایتهای خبری را ترک کردهام و حالا هم مدتیست که کلاً عادتِ خواندنِ خبرهای ایران را از سرم انداختهام. بخوانم که چه بشود؟ ما از آن آدمهایی هستیم که بهراحتی از گوشهی بامی نمیپریم، اما وقتی که «پریدیم پریدیم و اُمّید ز هر کس که بریدیم بریدم». تا دلتان بخواهد از اینجور شعرهای معروف بلدم. تازه بداهه هم میتوانم صدتا بهترش را برایتان بسرایم؛ بهخصوص این روزها که، بعد از این همهسال، خیامِ منطقی و باهوش و واقعبینِ عزیز را کشف کردهام و، برای ازکارنیفتادنِ مغزم در آستانهی میانسالی، روزانه چندخطی از او را از بَر میکنم. بنابراین این روزها آنقدر کلمه در چنته دارم که بتوانم در باب وطنِ سابق قافیه پشتِ قافیه ردیف کنم تا حقِ مطلبِ دیگرنخواستناش را ادا کنم.
امروز اما فرق میکرد. خبرْ سرِ صبحی با ایمیل رسید؛ از یک همدبستانیِ قدیمی که از او چیزی جز آن خاطرهی انشاخوانیِ محشرش و مقنعهی سفیدی که مدامْ چانهاش تا دَمِ گوشش سُر میخورْد به یاد ندارم. حتی نامش را هم از یاد برده بودم و با هزارتا نشانهای که داده بود شناختماش. از آن همه کلمهای که معمولاً وقتی یک همکلاسیِ قدیمی بعد از سیسال که همکلاسیاش را از اینترنت پیدا میکند برایش مینویسد فقط همین یک خبر در خاطرم ماند. کوتاه بود و جانکاه: اِلیزا مُرده است!
هِی دختر! روزِ جمعهای چه روزِ هشتمی ساختی! چرا هر خبری که از آن تاریکخانه میرسد تلخ و سیاه است؟ حتی دریای بینِمان هم دریای سیاه است. «سرِ ناکسان را برافراشتن، وَز آنان امیدِ بِهی داشتنْ» عاقبتش بهتر از این هم نمیشود؛ اما تنها راهِ نجات از باتلاقْ نیفتادن در آن است و بنابراین حالا دیگر برای دستوپازدن خیلی دیر شده است. ایمیلِ امروزت همهی خندههای آن سال را روی صورتِ خاطراتمان خشکاند. آنسال چقدر با انشایی که در کلاس خوانده بودی خندیدیم. انشایش با همان موضوعِ خلاقانهی! «تعطیلاتِ تابستانِ خود را چگونه گذراندید؟» با جملههایی با این مضمون به پایان رسیده بود که «از دِهِمان، داشتیم «میمان»ها را با «فرغان» به بالای کوه میبردیم که یکدفعه فرغان چَپِه شد. نان«تافتان»ها هم از دستِ برادرم افتادند و همگی گریان و «خونان» به ده برگشتیم!». یک زنگِ تفریح قسم خورد تا بالأخره باور کردیم که ماجرا واقعی بوده و در خانهي مادربزرگش در روستایشان واقعاً میمون داشتند، اما درواقع نکتهی اصلیِ انشایش که معلّممان بعد از زنگِ تفریح دربارهاش مفصل و با رسمِ شکل توضیح داد این بود که فکر کرده بود «میمون» و «فرغون» و «تافتون» هم، مثلِ «خندون» و «پریشون»، صورتهای محاورهایشدهی کلماتتد و در انشاهای رسمی باید به صورتِ رسمیِشان نوشته شوند!
الیزا جُرجِ من بود، به معصومیتی که در کمتر کسی از ما آدمهای با یک کروموزومکمتر پیدا میشود. حتماً الیزا هم دقایقِ آخرْ شکلاتش را خورده و به همان شادمانی و سبُکیِ جُرج پرواز کرده و رفته است. تمامِ شعارِ هفتهها و حدیثها را از بر بود. یک روز که مادرهایمان جلسهي انجمنِ اولیا و مربیان داشتند و من و الیزا و خواهرم در مدرسه مانده بودیم و از سرخوشیِ خلوتیِ کلاسها از این کلاس به آن کلاس پرواز میکردیم تمامِ دغدغهاش این بود که شعارِ هفتهها برای مسابقهی سرِ صفِ فردا از یادش نرفته باشد و تا همه را یکدور برایم نخوانْد نیامد بازی کنیم. این یکی را خوب یادم هست؛ هنوز هم در دفترم دارمش که با دستخطِ خودش نوشته بود که «نفْسِ خود را از هر پَستی گرامی دار، هر چند تو را به آنچه خواهی برساند؛ چه، آنچه از «خود» بر سرِ این راه مینهی هرگز به تو بازنگردد». قسم میخورم که آنموقع هیچ از معنیاش نفهمیده بودم و الیزا هم بعید بود که چیزی دستگیرش شده باشد، ولی لعنتی با آن خطِ بدش آنقدر مدادش را موقعِ نوشتن روی کاغذ فشار میداد که کلمهها حک میشدند و ممکن نبود هیچ پاککنی حریفشان بشود. زورش زیاد بود و سرِ همین هم شد که از هم جدایمان کردند، به جُرم اینکه با دستانش حلقهگلی دورِ گردنم انداخته بود. در آن مراسمِ صبحگاه که بیانصافها شبش کردند، فکر کرده بودند دارد خفهام میکند. بعد از آن دیگر نگذاشتند در مدرسه همدیگر را ببینیم. تهدیدمان کردند که اگر یکبار دیگر با هم ببینندمان اخراجمان میکنند. گفتند به هم خیلی وابسته شدهایم و ممکن است آخرش دوستیِ خالهخرسه بشود و هر دو لطمه ببینیم. مادرش به مادرم گفته بود که الیزا از دوریِ فرزانه تب کرده است و مدام در هذیانهایش اسمش را به زبان میآورَد. از مدرسههای سیستمی که صبح و شب مُشتِ گرهکرده به خوردِ بچگیکردنمان میداد و قهرمانِ بچههایش را از شازدهکوچولو به پسربچهی سیزدهسالهای تغییر داده بود که اصلاً معلوم نبود کدام بیوجدانی به او مجوزِ جنگیدن داده بود و نقشِ اولِ سریالهای کودکانهی بچههایش سمَندونی بود که کابوسِ شبهایشان شده بود، نمیشد انتظار داشت که راهِ تدریجیِ بهتری را جایگزینِ روشهای سنگدلانهی مأنوساش کُنَد و بتواند بفهمد که من و الیزا تفنگِ هم بودیم و «سوارِ بیتفنگ قدرت نداره، سوار وقتی تفنگ داره سواره». میبینی الیزا؟ سرطانِ «خان» گرفتهایم! خانهای زمانْ «فُرغانفُرغانْ» سوارِ بیتفنگ را چپه و «سَرنِگان» کردهاند و دریغ از دِهی آباد که سوارها «خانچکان» به آن بازگردند و در کنارِ آرامگاهِ تفنگشان، رفیقشان، آرام بگیرند.
بالأخره یک روز، یواشکیِ مدرسه، مادرهایمان با هم قرار گذاشتند تا ما همدیگر را ببینیم؛ دیداری که فکرش را هم نمیکردیم که آخرین دیدار باشد. بعدش از آن محل و مدرسه رفتند. دلخوش به آنم که تا دو سالِ بعد از آن دیدارِ آخر هنوز مرا به خاطر داشته است: معلمشان میگفت دو سالِ بعد در جوابِ همهی سؤالهای امتحانِ تاریخ نوشته بود: "سلسلهی صفویمنش". سلسلهای که فقط من و او میشناختیم؛ سلسلهای به پادشاهیِ الیزا، و وزیری که به جای او مات شد.
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 130