در ستایشِ بِهِنگامی

ساخت وبلاگ

اینکه زمانی دور یا نزدیک بعد از اتمامِ این نوشته خودم بر اثر کرونا به سرنوشتِ نامعلومی مبتلا شوم هیچ نقشی در ردِ حتی غیرآماریِ -یعنی کمتر موثقِ- درستیِ این ادعا ندارد که کرونا، اگر نوسترآداموس‌وار در طالعِ اسکرین‌شاتِ دربردارنده‌ي نسلِ ما از حرکتِ طولیِ حیاتِ انسان‌ها بر روی کُره‌ی زمین مقدر شده بود و آمدنش دیر یا زود قطعی بود، بدونِ هیچ «آلموستی» در پیِ اطمینانم، برای من هیچ‌زمانی بهتر از همین زمانی که آمد نمی‌شد!

شوخی نمی‌کنم. بدون هیچ کنایه و استعاره‌ای هم می‌گویم. من در میانه‌ي قرنطینه‌ای خودخواسته و دقیقاً برنامه‌ریزی‌شده‌ در تدارکِ تغییری در برهه‌ای حالاحالاهابااختلاف‌درصدرِ همه‌ي «برهه‌های حساسِ کنونیِ» زندگی‌ام بودم که نیاز داشتم بدون هیچ توضیحی به حتی عزیزترین‌هایم یک دلِ سیر در انفرادیِ قرنطینه بمانم تا قطعه‌های پازلِ ذهنم را سر جایشان بنشانم. دوران نقاهتِ بعد از استعفایم تمام شده بود و داشتم، در آرامشِ روزهای بدونِ ددلاین‌‌ها و وظایفِ کاریِ روزمره، زندگی‌ام را خانه‌تکانی می‌کردم. آن‌قدر در لزومِ فرصتی‌داشتن برای کنکاش بین راه‌های نرفته در این مقطع از زندگی‌ام مصمم بودم که پیشنهادهای کاریِ رسیده از سوئد، آلمان، کانادا و آمریکا را در عین ناباوریِ اطرافیانم و برخوردن به پیشنهاددهندگان و گمانِ دوستانم به ضربه‌‌ی‌مغزی‌شدنم رد کرده بودم تا بتوانم به چیزهایی که در شلوغیِ همیشگیِ دور و برم مجالِ دیده‌شدن نداشتند فرصتِ پیداشدن بدهم. می‌خواستم در آن ناامیدیِ مطلق از امیدهای گذشته معنایی برای زندگی‌ام پیدا کنم که به زنده‌ماندن بیارزد. نمی‌خواستم غرق در روزمرگیِ عادت‌ها و ازپیش‌تعیین‌شده‌های دست‌سازِ بالادستی‌هایی بشوم که حتی صلاحِ خودشان را هم نمی‌دانستند. نمی‌خواستم سوار بر موجِ نفرتم از آن آدم‌ها تصمیم‌ِ عجولانه‌ای بگیرم که راه برگشت از آن‌ به دلیل ایجادِ تعهدهای حرفه‌ایِ جدید دشوار شود؛ و این فترتِ پس از استعفا بهترین فرصتِ ممکن برای این جستجو بود.

منی که آن‌همه به کم‌کاری خدا در خلقتِ زمینیان معترض بودم، حالا که قلم و دفترِ طرحِ اولیه‌ي خودم و فراغتی نادر را در اختیار داشتم،‌ اگر قرار بود آدمی را که دلم می‌خواست بسازم چه جزئیاتی را باید در نظر می‌گرفتم که خدا در نظر نگرفته بود؟! با تعریفِ چه معیارهایی باید موهومی‌بودنِ موانعِ بر سر راه تجسمِ آن طرح را تشخیص می‌دادم تا بتوانم از سرِ راهِ ذهنم برشان دارم تا آن‌همه قیدهای بی‌دلیل در راهِ تحقق‌اش هم همه از میان برود؟ چه راه‌ها که از سرم نگذشت: از درس‌دادن به بچه‌های روستایی دور (که چندروزی رفتم و نماندم) تا راه‌اندازیِ کافه‌کتابی با شرایطِ دلخواهِ خودم (که یک بندِ مضحک از آیین‌نامه‌اش مانعم شد). نه روستایی دیگر آن روستاییِ «خوشا به حالت، که هستی آزاد» بود که آدم دلش بخواهد با شادمانی از دود و دَمِ شهر به روستا پَر بکشد، و نه حکومتِ مفتضح و غاصبِ کشورم هنوز زن را جز در جاهایی که دلش می‌‌خواست به رسمیت می‌شناخت و قَیِّمِ مذکر از او نمی‌خواست! تازه از قید و بندِ قانون‌های مضحک و تبعیض‌ها و پیشنهادهای بی‌شرمانه‌ی رئیس‌ها و معاون‌ها و کارمند و دانشجو و دربان‌های دولت‌چی‌ها رها شده بودم و نمی‌خواستم دوباره در همان دامی بیفتم که حتی سلامتی‌ جسمی‌ام را هم از من گرفته بود. خوب می‌دانستم که بیرون از آن تاریکخانه‌ی غصب‌شده هنوز هم زندگی جریان دارد و می‌شود بدون پرداخت هیچ بهایی جز دوری از آنچه که آن هم دیگر بودنش به ضرورتِ سال‌های قبلش نبود خودِ واقعی‌ام باشم. یادآوریِ چندروزِ آخرِ قبل از استعفایم که روی چشم‌درچشم‌شدن با خودم در آینه را نداشتم آزارم می‌داد؛ از خودم بدم می‌آمد که چهار سال تحمل کرده بودم و با وطن‌وطن گفتن به خیالِ خودم بهلول‌وار با نابسامانی‌ها مبارزه کرده بودم و خودم را مضحکه‌ی یک مشت بی‌سوادِ فاسد کرده بودم و مدت‌ها با حالتِ تهوعی زندگی کرده بودم که در پی ترس از بی‌پاسخیِ این سؤال به جانم افتاده بود که وقتی فساد و تباهیِ مافیاییِ اطرافیانم و همراهیِ جمع کثیری از مردم‌ِ همیشه در صحنه آن‌قدر ریشه دوانیده که مجالِ هیچ اصلاحاتِ به‌دردبخوری نیست، چرا باید در مجموعه‌ی فساد باقی بمانم تا یک روز، اگر هنوز خُردک‌شرفی باقی مانده باشد، به خودم بیایم و ببینم که ناخودآگاه محو و همرنگِ آن تباهی شده‌ام و نه راهِ رفت دارم و نه راهِ بازگشت. روزهای قبل از استعفا مُدام این حرف‌های بیست‌سال‌ِ پیشِ پدرم در سال‌های اولِ حکومتِ فریبکارانه‌ي اصلاح‌طلبان در ذهنم تداعی می‌شد که کسی که می‌گوید نمی‌گذارند کاری کنیم اگر خودش یکی از همان جماعت نیست چرا از منصبش خداخافظی نمی‌کند و از خیرِ منفعت‌هایش نمی‌گذرد و خودآگاه یا ناخودآگاه ابزار پروپاگاندای حاکمِ فاسد می‌شود و به بقایش کمک می‌کند. یادآوری آن خنده‌های مشمئزکننده‌ی همکاران و دروغ‌های مثل نقل و نباتشان در آن جلسات بی‌ثمری که طبق قانونِ بقای موضوع در جلسات فقط تشکیل می‌شدند که تشکیل شده باشند مزید بر علتِ آن دلزدگی می‌شد، و به یمنِ یادآوریِ به‌موقع و زمزمه‌ی مدامِ آن حرف‌های پدرم در گوشم، دل از هر کاری که مستلزمِ افتادنِ دوباره در دامِ قوانینِ مضحک دولتی بود شُستم و دوباره گشتم و دیدم و شنیدم. راستش، دلزدگی‌ام این‌بار فقط از حکومت نبود؛ «هراس من همه مردن در سرزمینی بود که در آن» مردم‌اش به‌جای به زحمتِ آگاهی‌افتادن وپرسشگری، نان در خون‌هایی می‌زدند که به پای سکوتِ آن‌ها ریخته می‌شد. مذهبی‌هاشان هنوز هم در محرم و رمضان نذرِ مسجد و امامزاده‌ می‌کردند و غیر مذهبی‌هاشان پشتِ شعارها و ژست‌های روشنفکری پنهان می‌شدند، چرا که توسل به گذشتگانی مُرده هیچ خطری برایشان نداشت و چه انتظاری از مردمی بود که چنین مصلحت‌اندیشانِ ناتوانی بر کرسیِ نخبگانش تکیه زده بودند؟  

کرونا خودِ معجزه بود؛ از آن‌ها که غولِ چراغِ جادو، در لحظه، به اذنِ علاء‌الدین ظاهر می‌کرد؛ که می‌گویی بِشو و اَلسّاعِه می‌شود. چه معجزه‌ای از این بامرام‌تر که، بدونِ نیاز به گذر زمان برای عادی‌سازیِ تدریجی مسئله برای خانواده‌ای سال‌هاچسبیده‌به‌یکدیگر و دوستانی هریک مهربان‌تر از دیگری، نیازی به هیچ توضیحی در ضرورتِ قرنطینه جز این نباشد که «از جان‌ها بلا خیزد»؟! روزی چندهزار مبتلای جدید هم، با همه‌ي دردناکی‌اش، داوطلبانه شاهدش بشوند؛ از آن شاهدهایی که در شاهدنوازیِ حافظ و «بی‌مو و میان‌»ها یک دَم و «دستگاه» را چنان سرگرمِ سرخوشیِ «ماهور» می‌کنند که حالاحالاها «شور»ش درنمی‌آید!

این شد که به لطفِ کرونا چله‌ی قرنطینگی‌ام را در کمالِ آسودگیِ خیال از نگرانی‌های نزدیکانِ فرشته‌رو و در فراموشیِ وسواسِ خناسِ آدمی‌رو کامل کردم. قرنطینه‌ام در خانه‌ای دور از آدم‌ها آغاز شد. کرونا آمد. جان بخشید، به اندازه‌ی همه‌ي جان‌هایی که گرفته بود، در یک تن. هیچ‌چیزِ بیرونِ از آن‌ چاردیواری اهمیتی نداشت و حتی مزاحمت‌های مَجازی و شایعه‌ي اخراجم از دانشگاه هم که یک مزدورِ سپاهی‌زاده با جعل و تقلب و دروغ‌های مرسومِ این قبیله بر سرِ زبان‌ها انداخته بود، به لطفِ مهربان‌دوستِ وکیلم و آن بی‌اهمیت‌شدنِ عجیبِ همه‌چیز و همه‌کس، بیشتر از یکی‌دو روز درگیرم نکرد و منجر به هیچ توقفی نشد.     

پس از هفته‌ها که سر از قرنطینگی برداشتم، سوسوی زندگی از دریچه‌هایی بی‌شمار چنان به چشمانم تابیدن گرفت که همچون بایزید «چنانکه پای در برف فرو شود به «زندگی» فرو شدم». حالا می‌فهمم که چرا بعضی از حرف‌های آدم‌ها چاره‌ای جز شعاری‌به‌نظررسیدن برای مایی که تجربه‌اش نکرده‌ایم ندارند. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند آن کمرِ خم‌شده را آرام‌آرام ایستاندن و آن سربرداشتنی را توصیف کند که در آن رهاییِ بی‌همتا بود. باید با همه‌ي وجودت زندگی‌اش کرده باشی تا بفهمی که شعار نیست و حقیقتی اتفاق‌افتاده در میان همین چاردیواری‌های اطرافمان است که پیش‌تر نمی‌دانستم دست ‌در دستِ آدمی که بگذارند چه شگفتی‌ها که نمی‌آفرینند.     

پس از آن جان‌بخشی به شی‌ای که دو سه سالی بود که مُرده بود، بعد از آن سربرداشتن و پیداکردنِ راهی که مالِ خودِ خودم بود، خیلی‌چیزها از فرط بیهودگی خنده‌دار شده بودند؛ به خنده‌داریِ هِلال‌شدنِ دوباره‌ی ماهی که بعد از کامل‌شدن در همان اوج خداحافظی نمی‌کند و هم‌سرنوشتِ سیزیف‌ می‌شود؛ یا به خنده‌داریِ «جزئی از کُل‌»خواندنِ کسی که در عمرش یک «مارتین»ِ واقعی را از نزدیک ندیده باشد تا بتواند آن «آن»‌های نابِ مارتینی را با سلول‌های وجودش لمس کند. شادیِ کنده‌شدن از آن همه بیهودگی و رنجِ مدام چنان بود که انگار «فرهاد» و «مرضیه» و «معین» و «شجریان» و «هایده» و «نامجو» و «بنان» بدونِ استفاده از هیچ تکنولوژیِ هولوگرامی با هم کنسرت گذاشته باشند و باز هم مثل آخرین کنسرتی که در تالارِ وحدت رفته بودم آنقدر خوش‌شانش بوده‌‌ام که آخرین صندلیِ خالیِ سالن به من رسیده باشد و باور کرده باشم که برای خوش‌شانس‌بودن فقط لازم است که اراده کنی و بر روی آدرس سایتِ بلیط‌فروشیِ کنسرت کلیک کنی. شما نمی‌دانید برای من کنسرتِ همزمانِ این هفت‌‌تَن در تالار وحدت یعنی چه؛ انگار که کِشتی‌ وایکینگ‌ها بالأخره به غرب رسیده باشد، یا که فسیل‌شناسی پس از هشتادسال کاوش در اعماقِ زمین به تنهااستخوانِ بازمانده از اولین جاندارِ روی زمین که جهانی در انتظارش بوده‌اند.

آدمی که نگرانی‌های دورانِ پیشاقرنطینگی‌اش به بی‌اهمیت‌ترین‌ها تبدیل شده باشند، هر آدمیزادی در نظرش چارلی‌چاپلینی می‌شود که دارد دنیا را دست‌به‌عصا سَر می‌کند و بنابراین خوب می‌داند که بیش‌ از حدِ معینی ماندن در ماجراهای عصاپیشگانِ بلاتکلیفِ سرگردانِ معلق روی طنابِ بندبازی‌هایشان عاقبتی جزهم‌سرنوشتی با آن‌ها در جایی ندارد که هیچ تعلقی به آن ندارد. باید قبل از پاره‌شدنِ طناب‌ها بازی را رها کرد، و خوبی ماجرا برای من این بود که در آن انفصالِ خوشایندِ قرنطینگی، در آن صدها تخته‌ی وایت‌برد را نوشتن و پاک‌کردن‌ها و روزها و شب‌ها لای تَلّی از کاغذ و کتاب و صدا و سکوت زیستن، آشنا از غریبه اَلَک شده بود و سبُک‌ترین‌ها عصاره‌ي شیرینی ساخته بودند که اگر ویزا و سفیر و خلبان سه‌تایی در صورِ سفر ندمیده بودند کرونای پشتِ درهای خانه به‌تمامی از یاد رفته بود. حتماً چیزهای بسیارِ دیگری هم هستند که، در این تلاشِ دوباره برای یادآوریِ ماجرای این یک‌سال و ثبتِ آن، دیگر هیچ به‌خاطرشان نمی‌آورم و در ناخودآگاهم می‌دانم که چه خوب که دیگر به خاطرم نمی‌آیند، و این فراموشیِ دوست‌داشتنی کمترین ثمره‌ي تقارنِ عصر کرونا با انفرادیِ قرنطینگیِ خودخواسته‌ی من بود.

این‌ها را که می‌نویسم نزدیک به یک سال از استعفایم می‌گذرد و شادمان و سربلند از اینم که «نه مبتلا بِهِ شیخم، نه بنده‌ی شاهم». من در همه‌ی فراز و نشیب‌های این یک‌سال چیزی جز حرکت در مسیرِ تغییراتی نمی‌بینم که اتفاق‌افتادنشان سخت ضروری بود. حالا می‌فهمم که چرا تغییر یک پروسه‌ی فکری و جسمی طولانی است؛ محصول کنارِ هم گذاشتن‌های مستمرِ ذرات و داده‌ها، و جسارتِ ‌پرسیدن و فروریختن‌ مبانی و دوباره‌‌‌ساختنشان، تا جایی که بالأخره به جایی برسی که ببینی آن مبانی، آنچه تمام این سال‌ها فرسنگها از تو عقب مانده‌ بودند جز بر پایه‌ی سستِ یک دلسوزیِ برآمده از احساساتی بی‌هدف و سردرگم استوار نبوده‌اند. بعد از آن تغییر، خیلی چیزها سرِ جایش قرار گرفت و زوائدی که دیگر تعلقی به من نداشت مثل علف‌های هرزی که پیچک و وبالِ جانم شده‌ بودند و پهنای ریه‌ها را اشغال کرده‌ بودند هرس شدند. از همه‌ی‌شان بُریدم؛ حتی از آن حجابِ ظاهری که نمادِ دیکتاتوریِ حاکم و جماعتی بود که نه تنها هیچ تعلقی به آن نداشتم که همه‌ي این سال‌ها با آن جنگیده بودم؛ از تعهدهای عادت‌زده، از آدم‌های دور، و از عقایدی پوشالی که دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند، اما مدت‌‌ها بود که جرأت و مجالِ سرک‌کشیدن به آن‌ها و رُفت‌وروبشان را نداشتم. حداقل فایده‌ی این تمرین‌‌های مکررِ کندنْ‌ها و بریدن‌ها رهاشدنم از این قید بود که مردم چه فکری می‌کنند؟ چه حرفی می‌زنند؟ یا چه نتیجه‌ای درباره‌ي تو و تغییراتت می‌گیرند؟ شادیِ این آخری به‌قدری گران بود که آن را با خوش‌احوالیِ هیچ‌نوع زیستنِ دیگری که چنین نتیجه‌ای را در پی نداشت عوض نمی‌کنم.

حالا که به مدارِ قرار برگشته‌ام چه خوب می‌دانم که رفتن بهترین انتقام است. چه شادی‌ها که در پیِ آن رفتن نیامد، و چه غم‌ها که غبارشان فرو ننشست. چه شادی‌ای بیشتر از خوش‌احوالیِ عضوی‌‌نبودن از آن جمعیتِ چندچهره و ضعیف و محافظه‌کاری که ترجیح می‌دادند چرخ‌دنده‌ی آن سیستمِ بمانند و مثل برده‌‌ها عروسکِ خیمه‌شب‌بازیِ حاکم بشوند و در تعفنی خودساخته دست‌وپا بزنند و گوش‌به‌فرمان و ذوب‌شده در کاریزمای ولایتِ فقیهانه‌ و برده‌پرورانه‌ی اعتمادالسلطنه‌هایی بشوند که محمدعلیِ فروغی تصویرِ دقیق و روشنی از آن‌ها در کتاب خاطراتش ترسیم کرده: «سببِ بی‌میلیِ پدرم به مصاحبتِ اعتمادالسلطنه صفاتِ رذیله‌ي او بود. کج‌خلق و بدزبان، کوتاه‌نظر و بخیل، طمّاع و حریص، بدنفسِ مفتری، حسود و بی‌رحم، چنانکه یکی از مشاغل او این بود که پیشِ شاه از مردم سعایت کند و تفتین نماید. می‌خواست به فضل و علم معروف باشد، اما بی‌مایه بود و به طفیلِ فضل و علمِ دیگران تحصیلِ مقام می‌نمود و در گمنامیِ همکارانِ خود می‌کوشید». چه خوب که این روزها یادِ همه‌ی‌شان همچون مرور خاطراتِ مردگانی دور است؛ چه، مگر نه این است که «مُرده آن است که نامش به نکویی نبرند»؟!

این روزها با این خودی که جدید نیست، اما جدیداً پس از این هجرتِ خودخواسته مجالِ زندگیِ دوباره یافته، بازتعریفِ وطن هم دیگر به دشواریِ قبل نیست، و همین است که هنوز حتی ثانیه‌ای دلم برای آن خاکِ سوخته و متعلقاتش و مردمی که با سکوتشان هیزم به آتشِ حاکمِ فاسد می‌ریزند تنگ نشده. وطن جایی‌ نیست که در آن با مردم‌اش زبان و خاطرات مشترک داشته باشی؛ جایی‌ است که بتوانی در آن بدون پرداخت هیچ بهایی خود واقعی‌ات باشی. در آن صورت، کار سختی نیست ساختنِ خاطراتِ‌ جدید با مردمی که به زبانِ جدیدی حرف می‌زنند، اما چشم‌بسته و جوگیرِ احساساتِ لحظه‌ای، با تشییع‌های میلیونی، آب‌و‌غذا به آخورِ حاکمِ فاسد نمی‌ریزند، با رئیسی که از قوی‌ترشدنِ زیردستش نمی‌ترسد و می‌شود با خیالی آسوده به علم و درایتش اعتماد کرد، با اقتصادی که برای پوشاندنِ فساد و ناکارامدی‌اش ارزِ دونِرخی‌داشتن‌اش قانونی نیست، عقلایی که در تبعید و انفرادی و انزوا نیستند، رهبری که واحدِ شمارشِ کشتارهایش فَروَندهای هواپیماهای خودی نیست و ملتی که خاطره‌ی کابوس‌واری از بهمن و آبان و دی ندارند. ما قوی‌تر و خوشحال‌تر شده‌ایم؛ حالا همچنان جای زیستن در آن سرزمین را برای ما تنگ کنید و به قولِ رهبرتان "بکُشید ما را؛ ملت بیدارتر می‌شود."

+ نوشته‌شده در  دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹ساعت 19:3  توسط فرزانه صفوی‌منش 
این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 133 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:34