در آخرین ماهِ سیوششسالگی، بالأخره با زندگی سینکرون شدهام! به زبانِ فرهنگستانیها، با زندگی «همزمان شدهام»؛ همان «ایجادشدنِ زمانبندیِ مشترک میانِ فرستنده و گیرنده»! مثل دو تا دونده که همیشه یکیشان، که من باشم، از آن یکی، که زندگی باشد، عقبتر بود و بالأخره، جایی قبل از خطِ پایان، این یکی به آن یکی رسید و حالا دوتایی کنارِ هم میدوند: فهرستِ کارهای روزانهی روی تختهی وایتبُردِ اتاقم دیگر از کادرِ مخصوصِ آن روز بیرون نمیزند. نه کاری کم میآید و نه کاری اضافه؛ بس است؛ هم فهرستِ کارها برای روزهایم و هم روزهایم برای کارها و هم هر دو برای من! نه برای هیچ کاری دیر است و نه زود؛ بهموقع است. شورانگیز نیست؟ آنقدر که بتواند آدم را، بعد از چندماه، سرِ بساطِ نوشتنِ بیاورَد؟ بهشورانگیزیِ اطمینانِ شناگری از کافیبودنِ عمقِ استخری که میخواهد با تمامِ قوایش در آن شیرجه بزند که نه دلشورهی اصابتِ سرش با کفِ استخر را دارد و نه ترس از ناشناختگیِ نامتناهیبودنِ عمقی که اندازهاش خیلی بیشتر از ذخیرهی هوای شُشهایش باشد و تا ناکجایی دور بِسُرانَدَش. یا آرامشِ نوازندهای که طُمأنینه با سازش روی صحنه میآید و حتی در استرسِ ثانیههای آخرِ قبل از اجرا مقابلِ چندهزار تماشاچیِ ساکتِ تالاری که از هر طرف محاصرهاش کرده هم ترسی از این ندارد که مبادا طُرقهی درونش بیدار شود و نُتی از آن هزارنُتِ قطعهی طولانیاش را از یادش ببَرَد.
امسال، برخلافِ آن سالهای قبل از همزمانشدگی، یکماهِ کامل آمدهام تعطیلاتِ تابستانی. تعطیل که میگویم یعنی تعطیلِ تعطیل، با تعریفِ نوعیِ خارجیاش که، بر اساسِ آن، کار بی کار و نوتیفیکیشنهای ایمیل خاموش و، به قولِ همکارم، «اُنْلی!» خانواده و سفر و بازی و بِپَّر بِپَّر و باغچه و دریا و کتاب و شعر و موسیقی و خواب و خیال و دوچرخهسواری و مویبرباددادن و بُنیانکندن! همهی دستگاهها و گوشهها و آوازها هم سرِ جایشانند و پشتِ پردهی هیچ ماهور و همایونی مرثیهی ناگفتهی هیچ چهارگاهی نیست! آنقدر ساده که آدم شک میکند نکند از فرطِ پیچیدگیِ غیرِ قابلِ فهمش باشد. یکسالِ تمام، مشغولِ پروژهای بودم که گزارشِ دو هزار و سیصدصفحهایاش را چندهفتهی پیش تحویل دادم. پروژه که چه عرض کنم؛ مرهَمِ داغِ پنجسال دوری از کارِ علمیِ جدی، با همکارانی که، بهجای سنگاندازی به پَر و بالِ پریدنِ هم، پَر و بالِ پریدنِ هم بودند، و رئیسی که، بهجای سیاستِ تفرقه بینداز و حکومت کنِ مرسومِ وطنِ سابق، دلمان را به داشتنِ همدیگر موقعِ گمشدن در بینِ میلیونها سطر از دادههای حجیمِ پزشکی خوش میکرد. یک سال و اندی زندگی با این پروژهها و دانشجویانِ یکی از یکی پرانگیزهتر دوباره ذهنِ آماریام را فعال کرده و دوباره کشف و شهود است و «عمرِ دوباره در سفرِ روحپرورش»؛ انگار که خودِ واقعیام را در بینِ جمعیتی پیدا کردهام؛ دستی از دور برای هم تکان دادهایم؛ جمعیت را شکافتهایم؛ به سوی یکدیگر دویدهایم، گَردِ روی شانهی یکدیگر را تکاندهایم، با لمسِ صورتهامان از واقعیبودنِ تصویرمان در یکدیگر مطمئن شدهایم و بالاخره همدیگر را در آغوش گرفتهایم. من و خودِ خودِ نابی که میخواستمش و نبود تا بالأخره ساختمش؛ در بین هزارتکهی سیاهِ آیینهنماهای روبهرو گم شده بود؛ بلکه تکهتکه. آدم که به تماشای خودش مجالی بیابد، دلتنگیهایش هم خودبهخود محو میشوند. دلم لک زده بود برای این سخاوتهای علمی؛ این از همدیگر نترسیدنها؛ این خواستنِ با تمامِ وجودِ تو را و مهارت و وجدانِ کاری و شور و شوقت را؛ این دُورِ باطل نبودنِ دویدنها؛ و این امیدواریهای مُکرر! ماهی نمیشود که رئیسمان پیامی نفرستد که حالمان را صدبرابر خوشتر از روزِ قبلمان و انگیزههامان را مضاعف نکند؛ با پیک، گُل و شیرینی به دربِ خانههایمان نفرستد که دَمِتان گرم که اینهمه به شغلتان وفادارید و مثلاً فلان روز را سرِ کارتان ماندید و به جبرانِ آن آخر هفتهای که کار کردی یک هفته مرخصیِ کاملی؛ با همهی گرفتاریهای اجرایی، خط به خطِ مقالهها را نخوانَد و کامنتی نگذارد که هر جملهاش برآمده از دانشی ژرف و سالها کارِ علمیِ جدی نبوده باشد. کسرِ شأنشان هم نیست که، با اچایندکسهای بالای پنجاه و سایتیشنهای بالای بیست هزاری که معبدِ عالِمانِ کذاییِ وطنِ سابقند!، میز کارشان یکی بین میزهای بقیه و دانشجویان ارشد و دکتری است! در ورزش و موسیقی و غیره و ذلک هم آنقدر نشان و مدال دارند که اَنگِ تکبعدیبودن به قامتشان ننشیند. با اینکه ردهی شغلیام در چارتِ مراکز تحقیقاتیِ دانمارک معادل با دانشیاری در دانشگاه است، به قامتِ یک دانشجوی دکتری، سرخمیدهی دانشِ همکاران و به قامتِ یک انسان در کنارشان سربلندم و این بزرگترین حظِّ من بعد از مهاجرت است.
قرار نبود اینقدر طولانی بشود. قرار بود جوابِ ایمیلها را بنویسم و بروم. ببخشید که ایمیلها را جواب ندادم. جوابِ خیلیهاشان را در بالا نوشتم! دیگر چه پرسیده بودید که جوابش را ننوشتم؟ آهان، آقای استرالیاییالاصلی که تازه به کپنهاگ کوچیدهای و دنبالِ مجمعالآماریّون میگردی، سرِ شما هم سلامت :-) جوابتان را به فارسی مینویسم چون یک استرالیاییالاصل ممکن نیست آنقدر انگلیسیاش ضعیف باشد: با یک سرچِ مختصر در همان لینکدینی که از آن متولد شدهاید به جوابِ سؤالهایتان میرسید؛ با این همه، ممنونم که همچنان مُفرّحِ ذاتید و راستش گاهی شُکرِ نعمتِ وجودتان بهقدرِ شعفهای هرازگاهی که با ارادهی راسختان میآفرینید واجب است :-)
پرسیده بودید که چرا دیگر نمینویسم: گاهی فکر میکنم -و میترسم از این فکر- که دیگر نیازی به کلمهها ندارم! فارسی زبانِ سِوُمَم شده که البته هیچ افتخاری نیست. به جبرانش تازگیها دارم دوباره حسابی ادبیاتِ فارسی میخوانم که اگر فقط یک چیز از آن سرزمینِ مادری همچنان به جانم خوشآهنگ است همین زبان فارسی است که معدنِ گنجِ بیپایان است. سخت مشغولِ تقویتِ زبانِ دانمارکیام و اتفاقهایی نو که خارج از حوصلهی کلماتند. ممکن است «تا» معلوم نیست کِی هم دوباره ننویسم. همیشه دلم میخواست بدانم که آخرین نوشتهای که از من در اینجا به یادگار میمانَد کدام است. خوش ندارم که این یکی باشد؛ لااقل امروز که بعد از چندماه سری به آمارِ بازدیدِ وبلاگ زدم و یادم به ایمیلها افتاد و دلم به یادِ بعضیهاتان جُنبید؛ همان آیپیهای آشنا و نابِ همیشگی که همچنان وفادارِ این کلماتید. اگر زورم به کورشدنِ اُجاقِ کلمههایم نرسد و البته یادم هم بماند که زمانی وبلاگی داشتهام، شاید این آخری را پاک کنم؛ به همان «رضوان» راضیام!
از حالم هم پرسیده بودید. حالم خوب است. کرونا هم نگرفتهام. واکسن زدهام و آمادهی نبرد با ورژنهای دلتا و گاما و بقیهی حروفِ الفبای یونانیام. امیدوارم «تا» نوبت به اُمگا برسد این چندگِرَم «حرفِ» ناقابل با آدمیان خوب «تا» کنند. ««تا» صبحِ قضا سهل و سُهیلش به که باشد». رضاخانِ شکراللهی راست میگفت: بعضی «شیوههای استفاده از «تا» باعثِ گمراهی است». یک معنیِ این جمله میتواند این باشد که «تا» بعضی جاها نباید رفت که «راهْ باریک است و شبْ تاریک و مَرکبْ لَنگ و پیر». حتی مستقیم هم که برَوی گم میشوی از بس که وسیع است. این فیلمهایی را دیدهای که یکنفر وسطِ کویرِ پهناوری هیِ راه میرود و هِی نمیرسد؟ و هر چه بیشتر میرود بیشتر نمیرسد؟ عینهو همانفیلمها. خلاصه اینکه به نظرِ ما دو تا «تا»ی بیهمتا از لیستِ بیستودو موردیِ خوابگرد جا مانده است: از اینجا «تا» اولِ این یک سال و اندی که گذشت، و «تا» نامتناهیِ دوبارهنوشتن ...
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 103