تمام شد! آخرین دانشجوی باقیماندهام از ایران امروز دفاع کرد و آخرین حلقهی ارتباطیام با آن تاریکخانه هم قطع شد. پارسال، ساعتِ یازدهِ شبِ بیست و چهارمِ شهریورماهش، که دوازده تا رفت و برگشت از دفترِ کارم تا پارکینگ طول کشید تا همهی وسایلم را از منجلابِ آن مکعبِ دوطبقهی غرقشده نجات بدهم، در آن آخرین نگاهِ خداحافظی به پنجرهی مَجازیاش قبل از قفلکردنِ درِ اتاق، فکرش را هم نمیکردم که آزادهخانم با آن دستانِ هنرمندش مُشتهی سفالِ آخرین مهرهی بازی را بزند. آخرِ بازی همیشه مهم است؛ اینکه چهطور تمام بشود از خیلی از فرازهای نِسبی و مطلقِ مسیرش، حتی از خودِ بازی هم، مهمتر است؛ آنقدر مهم که خستگیِ خیلی از سختیهای قبلش را، شاید نه از تناش، اما از دلِ آدم بیرون میآوَرَد یا که در آن جا میگذارد. آخرِ بازی که خوش باشد، آدم یادش میرود آن یکی دانشجویی را که، به قیمتِ ارزانِ چندتا اِشِل و اِرلین و میکروسکوپ، عروسکِ خیمهشببازیِ سیستم شد، یا آن یکی را که نمکِ دوستی را خورد و نمکدانِ معرفت را شکست، یا آن یکی که ... این همه را یادم رفته بود؟ یادم رفته بود که این یکیها چقدر زیاد بودهاند و چقدر کم که به این زودی از یاد رفتهاند!
میبینی چه کردهای آزاده خانم با این آخرِ باشکوهی که ساختی؟ نگفتمت که با آن همه سیل و طوفانی که از سر گذشت، دلم روشن است که تمام میشود؟ که با ماندنت آخرِ بازی خوش میشود؟ نگفتمت که رضایتِ خاطر فقط در تمامشدنِ کارها است و اگر تمامش نکنی جایی از دلت حتی در میانِ همهی قهقهههای روزهای خوش همیشه چنگ میخورَد؟ در همهی عمرم آنهایی که در روزهایی باورت میکنند که باورکردنِ خیلی چیزها سخت است قابِ حافظهام شدهاند. یادت میآید که قبل از سفر، همهی آن هفتادکیلوگرم کاغذ و نوشته را، و همهی آن هفتدفترِ به خطِ رمزی را، یکبار خواندم و بعد آتش زدم؟ که از آن همه قاب و خاطرهای که بر دیوارِ اتاقم دیدی دل بریدم و مثلِ مسافری که بعد از عمری سفر فهمیده است که، هر چه سبکبارتر، دورتر میپَرَد دیگر هیچچیزی را انبار نمیکنم و فقط لحظهها را قاب میکنم و گردنآویزِ این وبلاگ، مثل الماسی بر گردنِ عمرِ رفته، که شاید آن میلِ سخیفِ آدمی به جاودانگی راضی شود؟ مگر چندتا از لحظههای نابِ زندگیِ آدمی به کلمه درمیآیند و از آن کلمهها چندتایشان را میشود نوشت و از آن اندکی که نوشته میشوند چندتایشان را میشود در ملأِ عام به دارِ تماشا آویخت؟ کمتر از یک میلیونیومِ وزنِ هستهی یک سلولِ مغزی به نسبتِ وزنِ کلِ ذراتِ عالَم؛ به اندازهی چندبار فشردنِ شاترِ دوربینِ موبایل، از آن بیشمار٘ پلکی که در همهی عمرمان زدهایم. یکیشان تویی، که باید امشب قابِ این دیوار شود و بمانَد. امشب شبِ تو است و لیلیات؛ برایش شعرِ نصرتِ رحمانی را بخوان که گفت:
"لیلی،
پر کن پیاله را
بگذار و بگذریم زین خیلِ خفتگان!"
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 174