مِهردادِ رهسپار!

ساخت وبلاگ

دو روزِ پیش که داشتم برنامه‌های اضافه‌ی موبایلم را پاک می‌کردم، چشمم به تقویمِ شمسیِ قدیمی افتاد. بعد از مدت‌ها روی آن کلیک کردم. نوشته بود بیست و سومِ شهریورماه است. در بخش مناسبت‌هایش هم نوشته بود: «مناسبت یا رویدادی برای این روز یافت نشد». چه تقویمِ بی‌خبری! بیست‌وسومِ شهریورماهِ پارسال، همین‌موقع‌ها بود که در آن حالِ جسمی و روحیِ اسفناک، با خودم در آینه چشم‌درچشم شدم! بعد از یک بحثِ شدیدِ تلفنی با رئیسِ سابق، درست یک‌هفته‌مانده به آغازِ ترمی که در تابستان برایش چه نقشه‌ها که نکشیده بودم، بعد از شنیدنِ سخیف‌ترین حرف‌هایی که هرگز دلم نمی‌خواست همه‌ي آن به‌فراموشی‌سپرد‌ه‌شده‌‌های قبلی‌ام از او را دوباره در نظرم مجسم کند و تصویرِ تصنعیِ جدیدی را که برای فراموشیِ راحت‌ترِ چهره‌ی واقعی‌اش از او ساخته بودم به‌این‌زودی متلاشی کند، از خودم پرسیدم «به چه قیمتی»؟ ماندن به قیمتِ این همه تحقیر و استرس و دروغ و فسادی که دورم را گرفته بود خیلی گران بود. دو روز نشد که استعفا دادم. کِی فکرش را می‌کردم که آخرین دانه‌ي گندمِ آن همه رنجِ تدریجیِ چهارسال دویدنِ بی‌‌حاصل با جمعیتی که خود را در لباسِ میش پوشانده بودند و جز هل‌دادن و انداختنِ دیگری کارِ دیگری بلد نبودند، یک تماسِ‌ تلفنی باشد؟! کِی فکرش را می‌کردم که بعد از آن همه تمرینِ سِرشدگی و خودرابه‌آن‌راه‌زدن‌ بتوانم دوباره بالِ پرواز در بیاورم! کِی فکرش را می‌کردم که بشود بعد از آن جزغاله‌شدن‌ها دوباره جان‌گرفت و از بینِ دو «یا»ی متنافرِ «یا بساز و دونه‌دونه مرگِ برگاتو ببین» و «یا بسوز و جنگلی رو شعله‌ور کن با خودت» بشود در آن هیاهوی کاذبِ چندچهرگی‌ها و حجمِ سنگینِ ناآدمیتی که اطرافم را گرفته بود «یا»ی دوم را زندگی کنم؟ 

بیست‌وسومِ شهریور، همه‌ی ترانه‌های مَحال‌شده دوباره در آن آنِ نابِ مواجهه سر از محرابِ تقیه برداشته و جان گرفته بودند. در همه‌ی زندگی‌ام، آن مواجهه‌های نخستین‌ام با هر چیزی، از اتفاق‌های بعدش خیلی سرنوشت‌سازتر بوده‌اند. بیست‌وسومِ شهریورماه هم از بیست‌وپنجمی که کلمه‌های نامه‌ی استعفا را نوشتم خیلی مهم‌تر بود. آن «آنِ» نابِ صادقِ زلال را بیست‌و‌سومِ شهریورماه بود که دیدم. پس، تقویم را باز کردم و یک رویدادِ جدید به بیست‌وسوم شهریور اضافه کردم و عنوانش را گذاشتم: «مُواجهه»! زیرش هم جمله‌ای را که چندروزِ قبلش از کتابِ «در حَضَرِ» مهشیدِ امیرشاهی خوانده بودم تغییر دادم و نوشتم: در این دنیایی که «ساخته‌ام»، بیگانه «نیستم» و «نمی‌هراسم». 

حالا یک‌سال از آن مواجهه گذشته است و من، با دلی سرشار از آرامش و رضایت از تصمیمِ شجاعانه‌ي بعد از آن مواجهه، و رسیدن به همه‌ي آنچه ماه‌ها طرح و نقشه‌اش را کشیده بودم، لیوانِ چای و کتابِ نویسنده‌ی محبوبم در دست، روبه‌روی رودخانه‌ي شهری که دوست‌اش دارم، نشسته‌ام به تماشای زیباترین ترکیبِ ممکن از دریا و آسمان و کَشتی و پرنده، در هوایی که از همه‌ی آلاینده‌ها‌ي انسانیِ گذشته به‌دور است. جمله‌ی آخرِ یادداشتِ رضا بابائی مدام در ذهنم مرور می‌شود و با لبخندی عمیق به چراغِ امیدی که دوباره روشن شده است نگاه می‌‌کنم: «فردا نسلی از راه می‌رسد که چراغ امیدش را در جایی دیگر روشن می‌کند؛ آنجا که دست شما به آن نمی‌رسد». 

من فکر می‌کنم که آقای هانتای تنهاییِ پرهیاهوی هرابال هم بعد از واردشدن به آن دستگاهِ بازیافت می‌توانست هر زندگی‌ای داشته باشد جز اینکه هیچ‌وقت زندگی نکند! فی‌الواقع، آقای‌هانتاشدن گرچه مقوله‌ای‌ست مانند مرگ، یا که عشق، یا که ایمان، که هر آدمی، اگر تجربه‌اش کند، به‌تنهایی تجربه می‌کند، نشانه‌هایش در چشمِ آن‌که می‌شناسندش از صدفرسخی هم پیداست؛ مثلِ نشانه‌های مُردن یا که عاشق و مؤمن‌شدن، یا نشانه‌های نهنگی که «با بررسیِ دقیق معلوم می‌شود که اصلاً ماهی نیست»! بنابراین، با دوستانم که هر کداممان، پس از چندسال جنگیدن با آن قومِ یأجوج و مأجوج، جامه‌هامان را از آلودنِ بیشتر به جُزامِ افکارشان رها کرده بودیم و به گوشه‌ای پناه برده بودیم تماس گرفتم و به سلامتیِ خودمان، به سلامتیِ خوشبختی و امیدی که بازیافته‌ایم‌‌اش، و به سلامتیِ شرافتی که پایمالِ منافعِ زودگذرش نکردیم، یک دورِ همیِ جانانه‌ی مَجازی گرفتیم. اسمِ رمزش را هم گذاشتیم: «مِهردادِ رهسپار». ویکیپدیا نوشته است نجفِ دریابندری مهمانی گرفته و ده نفری را که مهرداد رهسپار نامیده می‌شدند دور هم جمع کرده بود. 

+ نوشته‌شده در  سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹ساعت 0:13  توسط فرزانه صفوی‌منش 
این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 112 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:34