آهای آدم های پرت، شما جدی نگیرید...

ساخت وبلاگ

این یک دعوای واقعی دو آدم متوسط است. آهای آدم­های پرت*، شما جدی نگیرید...

به "و.ن" عزیز و جنگل آینه­ هایش...

 

از رهگذر به "و.ن"؛ از رهگذر به "و.ن"؛ از رهگذر به "و.ن"... ناراحت نشو که خیلی تکرار می­کنم. فقط می­خواهم مطمئن شوم؛ همین. مطمئن شوم که شماره را درست گرفته­ ام. نه، نشد دیگر؛ زود جواب نده؛ همیشه زود جواب می­دهی. انقدر که آدم بعضی وقت­ها دیگر بقیۀ حرفش را نمی­گوید؛ گاهی حرف توی حرف می­ آید؛ گاهی شک توی حرف... بعضی وقت­ها هم مثل همین الان، "صبر" می­ آید؛ ما خانوادگی به "صبر" اعتقاد داریم؛ وقتی کسی عطسه می­کند، یعنی صبر کن و کاری که می­خواهی، انجام نده. منتهی چون تازگی­ ها مثل نویزهای زمان انتخابات شده و وقت و بی­وقت، راهی خطوط اعصاب گیرنده و فرستنده می­ شود، دیگر اعتنایی نمی­ کنیم؛ به­ خصوص که فصل هم فصل سرماست و بازارگرمیِ "صبر" های نوع A و انواع دیگرش که یکی­شان الان در گلوی خودمان است و دایه­ گی هیچ استامینوفونی هم، حریف سوغات عطسه و سرفه­ اش نمی­ شود...

خب، من که مطمئن شدم آن طرف خط، خودِ خودِ "و.ن" است و برابری نسبت تعداد کلمات پاراگراف اول که معنی دیگری جر آن­چه هستند ندارند، به تعداد کل کلماتش با نسبت تعداد حروف اضافۀ آن به کل کلمات، فکر کنم "و.ن" را هم مطمئن کرده باشد که این طرف خط هم خودِ خودِ "رهگذر" است؛ نه این خودهای جدیدش... رهگذری که برای اثبات متوسط بودنش هم که شده، بی­ اعتنا به شک و تردید هفت سالۀ "پنجره­ ای بودن و نبودن"، چند صباحی است پنجره­ نشین شده... این هم شاید از خواص ما متوسط­ هاست که به هر رهگذری رمز عبور پنجره را می­ دهیم! به خصوص از وقتی "و.ن" دل به دریای غربت فرنگ زد و از آن مغرب­ زمین، چرخ­ پنجره را می­ چرخاند، پنجرۀ ما دیگر بین­ المللی و -احیاناً کمی مخملی!- هم شده و باید محتاطانه­ تر به رهگذران اعتماد کرد!...

 

این یک اعتراف بود و الحق که اعتراف شجاعانه­ ای هم بود؛ اما "و.ن" عزیز، اعتراف علنی، همیشه هم خوب نیست؛ لااقل در حضور ما متوسط­ ها؛ ما که خوب می­دانی به چه زحمتی و بهایی، فراموش می­ کنیم. روزگار پیشین را می­ گویم؛ وقتی را که هنوز نمی­ دانستیم  - شما بخوانید نمی­ خواستیم بدانیم-   که متوسطیم...

اما نمی­خواهم ملامتت کنم؛ که نیک می­دانی از ملامت هر کسی جز خود، بیزارم و تو خود آزموده­ ای این بیزاری را؛ من تنها می­ خواهم "به خاطر سپردن" را به خاطرت آورم؛ "اگر و فقط اگر" ها را... همان "دندان-نیفتاده پیرشدن"ی که می­شناختم... تو "متوسط بودن" را معنا کردی و من اینک می­خواهم قصۀ "متوسط شدن" را بگویمت؛ شب هزار و یکمی که ساختیم تا شهرزادهای بی­ قصه، باور کنند که حقۀشان گرفت...

ما متوسط­ها استاد تعمیمیم؛ استاد یک­سره کوفتن بر سکوی قضات؛ با همان پتک معروفِ "اعتراض، وارد نیست". ما استقرا را هم متوسط معنا کردیم و این آغاز قصۀ ما بود...

آخر، آرزوهایشان سقف داشت و ما دشت­ نشینان، از دل­خوش­ شدن به روزنه­ ها، گریزان... در اوج پرواز، سنگ­ها به بالمان می­ خورد و زخم­ها به جانمان می­ نشست؛ سر که می­ افکندیم، همان روزنه­ ها را می­ دیدیم؛ همان­ها که می­گریختیمشان؛ راه فرارِ تیرشان شده بود...

روزگار می­گذشت و ما که به ذوق متوسط نبودن، زنده بودیم، معیار اندازه­ گیری فاصلۀ میان متوسط­ نبودنمان با متوسط­ها را به موازات زمان، کوچک می­ کردیم تا کسی جز از دیار خودمان، نبیند که چه می­ بینیم و نرنجد از رنجمان که نسخه­ ای که این "طبیب امراض عمومی"** به قصد مداوایمان می­ پیچید، جز به رنجمان نمی­ افزود....

آری، مقیاس­ها را کوچک کردیم و کوچک­تر و بی­خبر از اسارت آرش روزگار به محبس استبدادشان، خود نیز کوچک­تر می­ شدیم و آنقدر به کوچک­تر شدن و کوچک­تر کردن این مقیاس ادامه دادیم، تا بالاخره از چشم خودمان هم گریخت... این هم از خواص دیگر ما متوسط­هاست که حتی فکر رفتن همنشینان هم به ذهنمان خطور نمی­کند. ساده پنداشتیم و ساده پر زد از باممان؛ حواستان اشتباه نگیرد؛ معیارمان را می­گویم؛ همان را که از ترس از دست­ دادنش از دست­ دادیم...

آهای آدم­های پرت، مبادا به این قصه­ ها، "میانه­ نشن" شوید که "اعتیاد"ی که هم­ مسلکمان گفت، از تفنن می­ آغازد؛ تنها بخوانید و بگذرید؛ به دیدۀ عبرت...

آری این شد که او رفت و ما هنوز به دست خود زنده مانده­ بودیم! این شد که مجبور شدیم شبیه متوسط­ها شویم؛ که تا کنار آمدن با بی­ فاصلگی خود، کسی نشناسدمان؛ ما بداهه­ گویانی بودیم که برای مبادایشان سناریویی نیندوخته بودند...

بیشتر که ماندیم، سخت­ تر شد؛ آدم­ها با نقش­ها تناسبی نداشتند؛ دست روی دست می­ گذاشتیم، گریم­ ها پاک می­شد و همه چیز لو می­رفت؛ به دیوانگی حلاج هم نبودیم که چرتکۀ بعد از رسوایی نیندازیم؛ این امید بی­ سرانجام برای یافتن دوبارۀ گمشدۀ عزیزمان، هنوز هم تقیه را مجال می­داد... این شد که رفتیم سراغ "دلخوشی­ ساختن"... به هر ترفندی؛ به هر خیالی، به هر نامی و به هر ساختنی... ساختیم و ساختیم تا دلخوش بمانیم؛ تا نمیرد آن امید...

ما به "نیاز داشتن به هم"، دلخوشیم؛ نه نیازمند...

تو را به جان هر که دوست داری، دلخوشیمان را نگیر...

 

 

 

***************************

*(۱) اشاره­ ای هم به همان outlier­های خودمان دارد؛ همان­ها که دو سر توزیع­ اند؛ آن­ها که متوسط نیستند!...

*(۲) این تعبیر هنرمندانه، از دکتر شریعتی است؛ گفتگوهای تنهایی­ اش را بخوانید، حتماً پیدایش می­ کنید!...

 

 

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 141 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56