اوایل فکر میکردم چقدر خوب است جایی را داشتن برای روزهای مبادا که فقط تو بلد باشی. غنیمتی بود برای وقتی که همۀ خانههایت اشغال میشدند با آدمهایی که خوبند اما غریبه؛ یک شبکۀ ارتباط جمعی؛ مثل فیسبوک خودمان؛ مثل مهمانیهای آخر هفتهای که چند روزی صرف امید نرسیدنش میشود و چند ساعت با هم بودنش صرف انتظار تمام شدنش! اصلاً جمعی که از تعداد صندلیهای زیرآلاچیق بیشتر بشود فقط به درد روزهای آفتابی میخورد و گپهای روشنفکریِ فنجان به دست! میدانی، در خانه را که باز بگذاریم خانه دیگر خانۀ تو نیست؛ تو صاحبخانه نیستی، مهمانداری؛ مستأجری که روزهای آخر قرارداد باید به فرمان صاحبخانه، روز و شبش را گوش به زنگ آدمهایی باشد که به قصد اجاره، سرکی میکشند و میروند...
خلاصه اینها را گفتم که اقرار کنم چند هفتۀ پیش فهمیدم خوب این نیست که جایی را داشته باشی که فقط تو بلد باشی. خوب این است که جایی باشد که اسم رمز داشته باشد و اسم رمزش مثل این کلمه های دانمارکی، نوشتنش با خواندنش زمین تا آسمان فرق داشته باشد که فقط کسی یادش بگیرد که "ای من ِ" تو است!...
حالا "ای من"های من که چند روزی ست سراغم را میگیرید، من نرفتهام؛ فقط خانۀمان را پیدا کردهام؛ همه آشنایند. بیخود نبود که خبری نبود از آنها؛ همه رفته بودند سر قرار؛ منتظر ما... قرارمان باشد همان خانۀ جدیدمان که رمز دارد. راهش را خوب بلدیم. درش هم زیر پیچکهایی است که کل دیوار کوچه را پوشانده. اسم رمز را که بگویید کنار میروند پیچکها...
به امیدش...
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 111