امضا

ساخت وبلاگ

* به مناسبت یازدهمین انتخاباتِ ریاست‌جمهوری...

اولین سالی بود که قرار بود طرح شهردار مدرسه در مدرسه‌های ایران اجرا شود و من فسقلی دوازده‌ساله که به اندازه‌ی کافی در مدرسه معروف بودم صددرصد مطمئن بودم که رأی می‌آورم.در آن روزهای بحبوحه‌ی تبلیغات انتخابات که در و دیوار مدرسه پر شده بود از وعده و وعیدهای نامزدهای انتخاباتی، شعارم این بود که از تبلیغ و شعار به‌دورم! همه‌ی تبلیغاتم یک سخنرانی چند دقیقه‌ای سر صف در روز سخنرانی‌های انتخاباتی (آن روزها هنوز مناظره اختراع نشده بود) و یک پاراگراف چندخطی روی یکی از بردهای تبلیغات بود که حتی یک کلمه‌اش هم یادم نیست و افسوس می‌خورم که چرا نسخه‌ای از آن را نگه نداشته‌ام... خلاصه، انتخابات تمام شد و شدم شهردار مدرسه! کوچکترین عضو تیم سیزده چهارده نفری شهرداری شده بود رئیس و برای جلوگیری از هر گونه کودتا باید حواسش را جمع می‌کرد که زیاد رئیس‌بازی در نیاورد. خلاصه یکی دو هفته گذشت و من که دیگر با آن مقنعه‌ی سبز تیم شهرداری (که خدا رحم کرده بود و نارنجی تصویب نشده بود) حسابی محو سرخوشی تبریکات واصله و جلسه‌های تشویقی-توجیهی منطقه و استان شده بودم یک روز وسط کلاس بود که احضار شدم دفتر مدیر. هر بار که فراش مدرسه با آن کلاه نمدی‌اش می‌آمد سر کلاس که خانم مدیر گفته شهردار برود دفتر، انگار که محافظ رئیس‌جمهور با این ماشین‌های شش‌در ضد گلوله آمده دنبالش که برود مجمع عمومی سازمان ملل! آن هم آن زمان‌ها که همه در حسرت پنج دقیقه سردرد و مسمومیت و سرطان مصلحتی بودیم که از کلاس بیرون بزنیم و نفسی بکشیم. آقا ما رفتیم دفتر و یکهو خانوم مدیر ده بیست تا برگه گذاشت جلوی ما که امضا کن که باید برود منطقه! اسم امضا که آمد خواب از سرم پرید و محافظ تبدیل شد به همان آقا رضا بابای مدرسه و ماشین شش‌در مثل کالسکه‌ی سیندرلا پودر شد رفت هوا و چشمم از پنجره‌ی دفتر دوباره افتاد به همان پیکان قرمز خانم مدیر در حیاط مدرسه که از ترس بچه‌ها که پنچرش نکنند همیشه روبروی پنجره‌ی دفترش پارکش می‌کرد! من که همیشه فکر می‌کردم امضا را فقط آدم‌بزرگ‌ها دارند و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اولین سند زندگی‌ام را قبل از آدم‌بزرگ‌شدن امضا می‌کنم نگاهی به مدیر انداختم و گفتم: «امضا؟ من که امضا ندارم!». گفت: «خب از حالا به بعد باید داشته باشی!». خلاصه یکی دو روزی از او مهلت گرفتم تا بروم امضایم را اختراح کنم و بیاورم!‌ 

چشمتان روز بد نبیند؛ چند روز خواب و خوراک من شده بود تمرین امضا و اتاقم پر شده بود از کاغذهای مدل امضاهای مختلف با گل و مرغابی و از این امضا بادکنکی‌ها که تنها خلاقیتی که می‌شد در آن‌ها نشان داد تغییر طول دمهایشان بود و اینکه گره‌شان مثلا پاپیونی بشود! بله، به هر حال ددلاین داشتم و منطقه منتظر بود تا این امضای مهم ما به دستش برسد و کار مملکتی بسامان بشود! بالاخره روز سوم با نسخه‌ی نهایی امضا رفتم خدمت مدیر مدرسه و با غرور و رضایت امضا را زدم پایین برگه‌ها و این طوری شد که ما هم به جرگه‌ی آدم‌بزرگ‌ها پیوستیم!
سال‌ها گذشت و من که بعد از شش ماه به این نتیجه رسیده بودم که حس و حالم به اینکه قوس امضایم جور دیگری باشد نزدیک‌تر است هیچ وقت امضایم را عوض نکردم و هفده سال است هنوز وفادار همان خط‌خطی‌ای هستم که جز همان یک بار تا چند سال از آن هیچ استفاده‌ای نکردم؛ اوراقی که هیچ‌کس در خاطرش نماند و شاید در هیچ بایگانی‌ای ضبط نشد...ا 

می‌بینی؟ خیلی وقت‌ها همین است و همه‌ی ما روزی پای‌بند خط‌خطی‌ای شده‌ایم که زیر برگه‌ای زده‌ایم؛ بی‌آنکه دیگر به این فکر کنیم که قوس و کمانش به دل ماست یا نه! یادمان باشد آن خط‌خطی‌ها که آن همه غرور و شادی و روزهای خوش را برایمان به ارمغان آورد نماینده‌ی آن سیصد چهارصد نفر بچه‌های مدرسه است که به ما رای دادند و خیلی‌هاشان به این خاطر رد صلاحیت شده بودند که دو بار به جرم لیوان‌نداشتن اسمشان در لیست مامور آبخوری بود!خلاصه اینکه زنده باد آنکه بر سر پیمان است؛ تو خود بخوان حدیث مفصل...ا

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 109 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56