ساعتِ مچی...

ساخت وبلاگ

یک ساعت عزیز داشتم ﻛﻪ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ سال پیش ﺍﺯ یک ﺳﻔﺮ ﺑﺮای خودم ﺳﻮﻏﺎﺕ آورده بودم!همیشه با من بود و به همین دلیل وقتی هشت سال بعد اولین معلم سه‌تارم ﺑﻪ ﻣﻦ گفت که از امروز سه‌تارت باید مثل ساعت دستت همیشه با تو باشد ناخودآگاه ترسیدم; ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ که مثل ساعتم گم بشود. داده بودمش ﺑﻪ خواهرم که چند ﺩﻗﻴﻘﻪ‌ای نگهش دارد، ﺍﻣﺎ ﺟﻤﻌﻴﺖ و ﺳﻴﺎﻫﻲ شب و باران دست به دست هم دادﻩ و از ﺩﺳﺖ ﻣﻦ فراری‌اش دادﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻭقتی از جلوی بازار تجریش می‌گذرم ناخودآگاه سری به اطراف می‌ﮔﺮﺩﺍﻧﻢ. آدمیزاد است دیگر; گاهی یادش می‌رود چند سال چه ﻭﻗﺖ خیلی است، چه وقت کم...

دیدی همینجوری یک دفعه یک سرگرمی که ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﻲ‌ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺍﻏﺶ می‌شود دغدغه‌ات؟ بازی بازی از روزی ده دقیقه نیم ساعت دوباره رفتم سراغ تاریخ ﺍﻳﺮﺍﻥ. تفننی ﻣﺼﺮﻓﻢ رسید به روزی سه چهار ساعت و هر بار که ﻣﻲگفتم امروز دیگر آخرین روز است و به من چه ربطی دارد چه بر ما گذشته دیگر کار از ﻛﺎﺭ گذشته بود. مریضم کرده بود و ﻫﻤﻴﻦطور پیشروی ﻣﻲکرد تا دو سه ماه پیش که ﺭسید به انقلاب و جنگ; سال‌هایی که هیچ نمی شناختم...

به سنگینی ﻫﻤﻴﻦ بغض مدام قسم، در ﺷﻠﻮﻏﻲ این سی و پنج سال ساعت مچی خیلی از"ﺩﺳﺖ"ها ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ گم شد. گهگاه که از کنار بازار حادثه‌ای می‌گذرﻳﻢ، مکثی کنیم، سری بچرخانیم...

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 108 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56