هجرتِ کُبری*!

ساخت وبلاگ

این کوله‌پُشتی را - که نمی‌بینید - نُه سالِ پیش در همان هفته‌ی اولِ مهاجرتِ صُغری از اولین مغازه‌ی کیف‌فروشیِ سرِ راهم در شهرِ جدیدم گرفتم، چون کوله‌پُشتیِ مثلا" آدیداسِ اصلی که هفته‌ی آخرِ قبل از سفر خریده بودم، مثلِ اکثرِ چیزهای دیگرِ وطنِ سابق، قُلّابی بود و همین‌که هواپیما به مقصد رساندِمان دسته‌اش پاره شد و بندِ زیپَش افتاد و کَفَش وَرآمد. 

در همه‌ی این نُه‌سال، دورِ دنیا را با من گَشت و آخ نگفت. من هم، که هیچ کهنه‌‌رفیقی برایم از آمدنِ هیچ نویی به بازار٘ دل‌آزار نمی شود، همچنان رقیبی نساختمش تا که بالأخره امروز خیلی اتفاقی دیدم خَراشی به بندِ جانش افتاده! تا دیدمش خنده‌ام گرفت، به نرمیِ آخرین مصرعِ "دِیلَمان" ِ بنان. گفتم فقط همین؟ بعد از این همه‌سال و آن‌همه سفر و صدتا فرودگاه و هتل و دریا و دَرّه و کوه و دشت و آتشفشان و سُرخوردن‌های ناگزیرِ روی یخ‌های قطبی و زمین‌خوردن‌های روی پله‌های دیوارهای شرقی و سپرِ سَگانِ کوه‌های جنوبی‌شدن و افتادن در رودخانه‌های شهرهای آبی و گم‌شدن در غارها و گیرکردن به پُل‌های چوبیِ روستاهای بِلِفیلدی و سوخته‌ی آفتابِ هزارشهرِ دیگرشدن، فقط همین یک خراش؟ تو دیگر کِه هستی؟ آن سازنده‌ی دانمارکی‌ات کجا را دیده بود که این همه جان در تَنَت ریخته بود؟ رازِ دَوام، طلب است و جهد و صبوری، و همه‌کس رَنجِ این هر سه را نمی‌بَرَد. دُرُست مثل سازنده‌ی آن کوله‌پشتیِ آدیداسِ تقلبی که نبرده بود. هیچ‌چیزِ دیگرِ آن وطنِ سابق هم بویی از آن نبرده بود. همه‌چیزِ آنجا شِلَخته بود؛ آشِ شوربای دیکتاتوری و مدیریتِ نُوین، مذهب و دموکراسی، یا که مضحک‌ترش دموکراسیِ مذهبی، قُبحِ درازنکردنِ پا جلوی بزرگ‌تر و عادی‌شدنِ هوارزدن بر سرش، داعیه‌ی برابریِ مرد و زن و "هر چه پدرت بگوید همان است"، ربطی‌به‌من‌نداشتنِ پناهندگیِ فرزندانِ من به بهشتِ غرب و مربوط‌بودنِ زندگیِ فرزندانِ دیگران به من در جهنمِ شرقی که ساخته‌اَم، شمع‌روشن‌کردنِ اینستاگرامی برای شجریانِ مرحوم و کم‌کردنِ صدای ضبطِ صوتی که در زمانِ حیاتش می‌خوان٘د، داربستِ یادبودِ مُحَّرَم‌بستن و راه‌بندِ خیابان‌شدن، فیلتربودنِ حکومتیِ توئیتر و فعالیت‌ِ توئیتریِ مسئولانِ حکومتی، "استاد، شما خائن بودید که ما را اینجا تنها گذاشتید و از ایران رفتید"ها و "حالا دیگر از چه کسی توصیه‌نامه بگیرم تا بتوانم از ایران بروم؟"ها. به همین متناقضی، به همین بلاتکلیفی، به همین فلاکت و شلختگی. نه که فقط من بگویم‌ها؛ همه‌جای تاریخمان نوشته‌اند. ما فقط آن بخش‌هایی از تاریخ را به خوردِ بچه‌هایمان داده‌ایم که نیازی به سانسورشان نبوده است. ما سفرنامه‌ی سرگُرد بن‌تان، افسر فرانسوی و معلمِ ارتشِ نظامِ عباس‌میرزا، را سانسور کرده‌ایم. حرف‌های اوژن‌فلاندن، نقاش و سیاح فرانسوی، را نشنیده گرفته‌ایم؛ رابینو، کنسول بریتانیا در رشت و کرمانشاه، را خاموش کرده‌ایم. شاردن، تاجر فرانسوی؛ فرانکلین، افسر انگلیسی؛ سِرجان‌ملکم، سفیرِ حکومتِ هندِ بریتانیا؛ تانکوانی، مترجمِ هیئتِ ژنرال‌کاردانِ فرانسوی؛ پولاک، پزشکِ اتریشیِ ناصرالدین شاه، و همه‌ی آن‌هایی را که به‌جای میهمانِ موقتِ غریب‌پرستیِ تصنعیِ ایرانِیان‌شدن و فراموشیِ تماشای حقیقت در مَستی از بوی قرمه‌سبزی و ماهیچه‌ی باقلاپلو و کبابِ بره و برگِ سفره‌هایشان ایرانِ واقعی را دیده‌اند؛ همه را محو و در بینِ سطرهای روایت‌هایشان دفن کرده‌ایم. 

می‌بینی؟ یک خراشِ ساده روی یک کوله‌پُشتیِ نُه‌ساله آدم را یادِ چه‌چیزها که نمی‌تواند بیندازد. من را حتی یادِ این نتیجه‌گیریِ پارسالم هم انداخت که جمهوریِ متعفنِ اسلامی خوبی‌هایی هم داشته است که خیلی‌ها قدرش را نمی‌دانند: مثلا" باعث شد بالأخره آدم جرأت کند و از خودش بپرسد که آن همه‌سال مُسلمانی ارزشش را داشت؟ و در یک مواجهه‌ی عجیب و جسورانه با این پُرسشِ‌ استفهامی‌ بفهمد که معلوم است که نداشته است و، اصلا" در این عصرِ دینامیک، آرمان و دین یعنی چه؟ و اگر محمد و موسا و عیسا و ابراهیم٘ وِرژن‌های مختلفِ یک محتوا بوده‌اند که به فراخورِ تغییرِ شرایط نازل شده‌اند، ختمِ نبوت در آستانه‌ی پُرتحرک‌ترین و پویاترین عصرِ تاریخیِ خلقت چه مفهومی جز رهاشدنِ افسارِ خلقت از دستِ خدای آن محتوا یا که بربادرفتنِ بساطِ دروغ وفریبِ روحانیتِ سیاسیِ در طمعِ قدرت داشته است؟ و وقتی پیامبری دوازده‌نسلش را به کُشتن داد و باز هم نشد که حکومتی آرمانی به پا کند، از دستِ توِ از حُجره‌درآمده چه برمی‌آمد که هزارهزار اُمید و جانِ جوان را به کُشتن دادی که حالا برای نامیدنشان خیابان و کوچه کم بیاید؟ می‌بینی؟ آدم در هر عصری می‌تواند گالیله شود و زندانِ تفکراتِ قرونِ وُسطا را با یک پرسشِ ساده که سال‌ها بی‌دلیل و برهان پاسخی مقدس برایش متصور بوده‌ بشکند و خودش را از همه‌ی آن وبال‌ها خلاص کند، که پیله به وقتش اگر نیفتد، گورِ پروانگی‌ می‌شود. 

شناختی وطنِ سابقم را کوله‌جان؟ هم‌وطنِ سابقم را هم؟ حالا فهمیدی چرا در این مهاجرتِ آخری، که عهد کرده‌ام مثلِ غیبتِ کُبرای ناموجودیَّتی افسانه‌ای که هزاروچهارصدسال است که بازگشتی نداشته هجرتِ کُبری بشود، با همه‌چیزش خداحافظی کردم؟ که چرا وقتی مأمورِ اداره‌ی گذرنامه گفت که چرا بندِ مذهب را پُر نکرده‌ای گفتم چون "بی‌مذهبم" در گزینه‌هایتان نبوده است؟ که چرا در این مهاجرتِ کُبری از وطنِ سابق٘، مثلِ آن سال‌ها، پُر از یادگاری‌هایش نکردمت؟ پُر از کتاب‌های مُذَهَّبِ ایران‌شناسی که به خارجی‌هایی هدیه بدهم که پیش‌تر به‌غلط فکر می‌کردم که تصورِ درستی از وطنِ سابقم ندارند؟ که چرا، بعد از این‌همه‌ماه، دلم برای هیچ‌چیزی از وطنِ سابق تنگ نشده؟ همه‌ی تاریخِ وطنِ سابقم را چهارتا استثنا پیش برده‌اند و سال‌هاست که مابقیِ آن جماعتِ تنبلِ چندچهره‌ی تنگ‌نظرِ مُتوهم با آنها پُز داده‌اند و به اهدافشان رسیده‌اند و آبشان که از آسیاب افتاده کمرشان را شکسته‌اند و در خفا و انزوا و دِق‌مرگی کُشته‌اَندِشان. تو که دنیا دیده‌ایّ و نُه سال٘ شهر و خیابان و کوچه‌‌های جدید را با من هم‌قدم بوده‌ای، دیگر باید سَره و ناسره را خوب از هم بشناسی. می‌گویند، در آخرین دقایقِ قبل از مرگ، تمامِ خاطراتمان مثلِ فیلمی که روی دورِ تُند گذاشته باشندش از جلوِ چشممان می‌گذرد. اگر حقیقت داشت، به مرورِ وطنِ سابقم که رسیدی، آن تعریف‌های انتزاعیِ دروغین از آن را فراموش کن. "لاجَرَم" و "بازگشت" و "صغری و کُبری‌چیدن"ها همه مالِ همان بی‌خبرانِ تازه‌به‌میدان‌آمده‌ای‌ست که چشم‌وگوششان هنوز پُر از فریبِ همان تعریف‌های انتزاعی است. حالا این‌که یک خراشِ کوچک بیشتر نیست که به جانت افتاده؛ خیالت راحت باشد کوله‌جان! قسم خورده‌ام که تا پای جانم پای جنازه‌ات هم به آن خاکِ سوخته نخواهد رسید. 

* برای مخاطبِ خاصی که امروز گفت: "دلتنگی لاجَرَم استُ و مهاجِر به غیبتِ صغرایی آمده که روزی از آن بازخواهد گشت"!

+ نوشته‌شده در  پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹ساعت 22:10  توسط فرزانه صفوی‌منش 
این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:34