از وقتی که با دوستِ دانمارکیام تمرینهای هفتگیِ همنوازیهای سهتار و گیتار را شروع کردهایم و هر دو، برای درکِ فضای موسیقیاییِ سازِ آن یکی، مجبور شدهایم به دنیای موسیقیاییِ دیگری سَرَک بکشیم، هر قطعهی موسیقیِ هزاربارپِلیشدهی این سالها برایم معنای جدیدی پیدا کرده که پیشتر هیچ نمیشناختم: چیدمانِ صِرفِ نغمههای موسیقیایی، بدونِ ضمیمهی هیچ خاطرهی ترجمهناپذیری از گذشته!
برایم عجیب بود که هر قطعهای که او معرفی میکند هیچ ضمیمهای ندارد، جز توضیحاتی تکنیکی دربارهی نحوهی نواختن یا مهارتِ نوازندهاش؛ اینکه چهرهاش کوچکترین تغییری موقعِ توضیحدادنشان نمیکند، و هیچکدام از شاهکارهای پِلیلیستِ طولانیاش هم ترجمهناپذیر نیستند. آنهایی هم که خاطرهای را در او تداعی میکنند بههمانراحتیِ حرکتِ دستانش روی گیتارش با چندتا کلمه و هرازگاهی چندقطرهاشکی که از حدقهی چشمانش بیرونتر نمیآیند توضیح داده میشوند و تمام! اما قطعههایی که من معرفی میکنم هزارتا توضیحِ اضافه لازم دارد و آخرش هم نمیشود که بشود:
- "یو نُو؟ دِر ایز سامتینگ هییِر دَت یو دُنت نُو!".
- واتس دَت؟
- آی دُنت نو!!
- دِن، ایت دازِنت اِگزیست!
بعد در سَرَم تصویرِ گریهی نامجو میگذرد، چطور ممکنبودنِ وجودنداشتناش در آن موسیقی، نشاندادنِ علامتِ پیروزیِ شجریان به دوربینِ عابرِ پیادهی ناشناس در اوجِ انتخابات در صدای ربَّنایش، و خونهای روی پیادهرو در صدای رَپهای "هیچکس"، و صدای خُردشدنِ برگِ زیرِ آخرین قدمِ روی آخرین پیچِ خیابانِ ولیعصر که همزمان با تنهزدنِ عابری شد که تنهاِ گوشیِ سالِمماندهی هندزفیری را وسطِ پخشِ آخرین مصرعِ ویگِن از گوشم انداخته بود. بعد، پلههای دیوارِ چین جلوِ چشمانم ظاهر میشود، که دخترکِ راهنمای تورِ دونفریِمان، وقتی یکجایی آن بالاهای کوهستان فهمید که ایرانیام، یکدفعه روی پله نشست و آهنگی از آرَش را که نشنیده بودم از موبایلش پخش کرد و همانطور که گریه میکرد گفت: "این چه میگوید که من هر بار موقعِ شنیدنش بیاختیار گریهام میگیرد؟"، و من ترجمه کردم که "اِگِین، سامبادی ایز میسینگ سامبادی اِلس!"، و او دوباره بغضش شکست و گفت: "فقط همین؟"، و من، که "فقط همین"اش دلم را چنگ زده بود و ترسیده بودم که با آن ترجمهی هَرَسشدهام دلخوشیاش را بگیرم و حالاحالاها چیزی نداشته باشد که بهجایش بگذارد، گفتم: "مِیبی دِر ایز سامتینگ اِلس دَت آی دُنت نو!"، چون میدانستم که احتمالا" اولین باری که این قطعه را شنیده، اتفاقی مَهیب، یا که شگفت، به موازاتش، یا که پیشتر، در جانش افتاده بوده که هیچکداممان "دُنت نو"! ...
به آن دخترکِ چینی حق میدادم؛ به آنهمهای هم که تنهاییِ پُرهیاهوی هِرابال را خواندند و دوست نداشتند، چرا که بعدها فهمیدم که آقای هانتایی که من میشناسم، در آن کتاب، وجودِ خارجی ندارد. هانتا همهی این سالها در ذهن من جان گرفته و بزرگتر و واقعیتر شده است، زیرا که هانتا خودِ من است که دیگری نمیشناسدش.
حالا، کمکم دارم یاد میگیرم که چهطور میشود نامجویی برای تمامِ زبانها بود، مثلِ سابیکاسی که گیتارش نیازی به هیچ ضمیمهای ندارد و به هر زبانی ترجمهپذیر است. در این دوئتهای هفتگیِ شرق و غرب، دارم یکییکی قطعههای نفسگیرِ قدیمی را مرور میکنم و آنهایی را که وجودشان به این ضمیمهها بند است از آرشیوهای قدیمیام جدا میکنم و کناری میگذارم، شاید برای مبادایی که هرگز نخواهد آمد؛ مثلِ همهی اسکرینشاتهایی که از جملههای ناب گرفتیم و هرگز نخواندیم. یا آشناییهایی که دوستی میپنداشتیم و هرگز به کارِ دوستی نیامد و فقط جانِمان را گرفت تا دیگر رمقی برای جانبخشی به دوستیهایی که جانشان را در همان ابتدا گرفتیم نداشته باشیم.
امروز صبح، باورم نمیشد که بالأخره شد که سختترین قطعه را آنقدر از متعلقاتِ ضمیمهاش هرَس کنم که بتوانم بدون هیچ ضمیمهای برای دوستِ دانمارکیام بفرستم و سازِ نویی بگردانم. برایم نوشت: "نُو دیسکریپشن؟! :-)"، برایش نوشتم: "نات اِنیمُر :-)" ...
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 112