شهرِ ساحلی

ساخت وبلاگ

برای فاطمه‌‌ام؛‌ همان الهام‌ِ آلِ حسینیِ مَردُم! ...

خانه‌ی من با دریا کمتر از نیم‌ساعت فاصله دارد. روبه‌روی دریا هم یک پارکِ شِبه‌ِجنگلی است که تا حالا سه‌بار در آن گم شده‌ام. گم‌شدن تقصیرِ خودِ آدم است. هیچ نیرویی بیرون از آدمی نمی‌تواند مجبورش کند که شب‌ها به دریا و جنگل بزند،‌ حتی اگر از سرخوشیِ شنیدنِ والسِ چمن به رقص آمده باشد و پاهایش سَرخود شده‌ باشند و خودشان کفش‌هایشان را بپوشند و از دَر بیرون بزنند.

خوبیِ پاکوبیدنِ‌ شبانه روی شن‌های ساحلی این است که نه همسایه‌ی طبقه‌ی پایینی را از خواب بیدار می‌کند، نه «کروناهای درون» را. صدای موج‌هایی هم که در آن سکوتِ بی‌بدیلِ شبانه به آن پله‌های چوبیِ کنارِ ساحل می‌خورَند حُکمِ سُلِ سنتورِ کنسرتی را دارد که همه‌ی سازهای دیگر با آن کوک می‌شوند؛ تو بگو انگار که همه‌ی ارکانِ وجودیِ‌ات؛ بلکه هم همه‌ی کائنات، چون درست فردای آن گمشدگیِ ساحلی همه مهربان‌‌ترند،‌ آمارِ کرونا کمتر شده، و سوپرمارکتِ محل تخفیفِ جانانه‌ای روی کالاهای مورد علاقه‌‌‌ات گذاشته‌است؛ مخصوصاً روی آن شیربرنج‌های مربایی که تازگی‌ها در قفسه‌ی شیرهای مخصوصِ بچه‌ها کشفشان کرده‌ام! انتخاب درستی بوده؛ همین‌که در این قفسه‌ گذاشته‌اندشان. درست مثل بچه‌ها، یک شیرینیِ ملایمِ کافیِ خوشحالی‌آور دارند که در قفسه‌های بزرگ‌ترها کمتر پیدا می‌شود؛ به همان شیرینیِ دیدنِ آن چندهزار کرونی که از اضافه‌ی مالیاتِ آن‌سال‌های دور، بی‌خبر، به حسابِ بانکی‌ِ بلااستفاده‌ی قدیمی برگشته بود و در اولین روزِ بعد از مهاجرت به‌گَرمی به استقبال آمد! چقدر حرص خورده بودم که موقعِ‌ خروج از وطنِ سابق مجبور شده بودم آن همه پولِ بی‌زبان را به حسابِ دَلّالانِ گُمارده‌ی دولت بریزم و حالا اینجوری چندبرابرش یک‌دفعه از دریچه‌ی غیبِ مالیاتیِ دولتِ دیارِ کفر برگشته بود و با همه‌ی مضحک‌بودنش، مثل پنالتیِ آخرین ثانیه‌های وقتِ اضافیِ بازی، احساسِ برنده‌شدن در «آخرین نبرد»ِ با ضحاک را به آدم می‌داد! اصلاً از بعد از استعفا از آن تاریکخانه همه‌چیز یک‌دفعه پربرکت شده بود؛ همه‌چیز بی‌حساب و کتاب از دریچه‌های غیبی می‌رسید؛‌ جوری که در مُخیله‌ام هم نمی‌گنجید؛ انگار که آن تاریکخانه سَدِ همه‌ی خوشی‌ها شده بود و خودم به دستِ خودم مدت‌ها بی‌جهت پِطرُسِ فرونریختنش شده بودم.   

می‌گفتم فاطمه. این روزها حتی برهان‌های قضیه‌های آنالیزِ بیلینگزلی هم بدیهی‌اند؛ به بدیهی‌بودنِ لازم‌نبودنِ نوشتن، حتی برای تو. یا که بدیهی‌بودنِ یکی‌یکی سابمیت‌شدنِ بی‌دردسرِ مقاله‌های جدید. دیگر هر فضایی اندازه‌پذیر است و اندازه‌ی هیچ مجموعه‌ای صفر نیست، حتی اگر از هر نظر «تُهی» باشد. قرنطینه هیچ اثری بر زندگیِ روزمره‌ام نگذاشته است و فقط مغازه‌هایی بسته‌اند که هیچ‌وقت لازمشان نداشته‌ام. این چهارتا پرنده‌ی بالکن هم که دوتاشان همین‌جا با من به‌دنیا آمده بودند و هر روزِ خدا لبِ باغچه‌ی بالکن بودند از تعطیلاتِ سالِ نو برگشته‌اند. دُرست یک‌هفته نیامدند. تو می‌دانستی که پرنده‌ها هم به تعطیلاتِ سالِ نو می‌روند؟ من که نمی‌دانستم. بچه‌ی همسایه هم هر روز از صبحِ زود پشت میز تحریرش می‌نشیند و می‌خواند و می‌نویسد و من هر بار که خسته می‌شوم از پشت پنجره نگاهی به اراده و امیدواری‌اش می‌اندازم و ادامه می‌دهم. اگر بچه‌ی همسایه پیامبر نیست پس چه است؟ یا به‌عبارتی اگر پیامبربودن «بچه‌ی‌همسایه‌‌ای‌اینجوری‌‌بودن‌» نیست پس چه است؟ بی‌ادعا و کتابِ آسمانی و بدونِ محتاجِ لبِّیکی بودن و پیروانی‌داشتن و اثباتِ حقانیت و از این‌جور اضافاتی که، مثل بندهای موصولیِ غیرتحدیدی، جمله‌ی آدمیزادگی را بی‌جهت به قیدی وابسته می‌کنند که بدونِ آن هم جمله کامل است! خیر ببیند سایه‌خانمِ اقتصادی‌نیا که اسمِ این قیدها را یادم داد. زمستان هم برخلافِ زمستان‌های آن سال‌ها سنگین‌تر از زمستان‌های طهران نیست و برف به‌موقع می‌آید و به‌موقع هم می‌رود؛ آن‌قدر که می‌شود هنوز دوچرخه‌سواری کرد و بدونِ دستکش از خانه بیرون زد. اصلاً از وقتی که پای قول‌هایی که به خودم داده بودم ماندم، همه‌چیز در یک بهنگامیِ معتدل می‌آید و می‌رود. دلیلش هم به‌موقع معلوم می‌شود. حتماً این‌که تنها کتابی که از آن کتابخانه‌ی وطنِ سابق در آخرین لحظه‌ها در کوله‌پشتی‌ام گذاشتم «درخت ارغوان»ِ پرویز دوائی بود هم دلیلی دارد؛ حتی این هم که هنوز نخوانده‌اَمَش. انگار بعضی‌چیزهایی که نباید تمام شوند با خواندنِ بعضی‌کتاب‌ها تمام می‌شوند. این است که نمی‌خوانمش، و این است که می‌گویم حتماً به‌‌وقتش خوانده می‌شود؛ وقتی که باید آن بعضی‌چیزها هم تمام بشوند که حالا وقتِ تمام‌شدنشان نیست. حتماً این سال‌ها فهمیده‌ای که همه‌چیز تازه از وقتی که تمام می‌شود در من آغاز می‌شود. توضیح‌دادنِ این‌ها به تو راحت است. تو مفهومِ «اندازه» را می‌دانی، و «بسندگیِ مینیمال» را؛ قضیه‌ی بَسو را هم؛ آن استقلالِ ناب از متغیرهای کمکی را.  

می‌گفتم فاطمه. اصلاً همه‌ی این‌ها را نوشتم که همین را بگویم: «می گن بهار اینه،‌ که پروانه میگه، هر دَم رو یه گلُ، از هر چمن گُلی چین و گذر کن!». بعدش هم برو بخواب. فردا صبح که بیدار شوی و این‌ها را بخوانی، حتماً به رسولِ یونان ایمان می‌آوری؛ به سهیلِ تفقدی هم که این قطعه را به من شناساند تا موقعِ نوشتنِ این آیه یادم بیاید. انگار راست گفته است: "شاعران از شهرهای ساحلی جانِ سالم به در نمی‌برند".  

+ نوشته‌شده در  جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹ساعت 3:16  توسط فرزانه صفوی‌منش 
این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:34