عروسیِ عموی رضوان بود. نزدیکیهای عید. بیستویکسالِ پیش. همینروزها. رضوان ناخنهایش را بلند کرده بود تا برای عروسی لاک بزند. یادت هست که بلندکردنِ ناخنها در مدرسههای آن سالها چه جرمِ بزرگی بود؟ آنقدر که از ترسِ سایهی خیالیِ ناظم و آن مقنعهی خفاشیِ سیاهش در تابستانها هم جرأت نمیکردم ناخنهایم را بلند کنم و یادم نمیآید که تا وقتی که پروندهی مدرسه را بستیم سفیدیِ ناخنهایم را دیده باشم. شاید همین است که نسلِ ما را نمیشود از ترسِ جهنم به «ایمان و تقوا و عملِ صالح» واداشت که ما آبازسرگذشتگانیم؛ ایمانآورندگانِ راستین به «بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست». ناظمِ مدرسه، همانطور که مقنعهی رضوان را میکشید و به سمتِ دفتر میبردش تا حسابش، همان خُردههای ناخنهایش را که از تَه گرفته بود، کفِ دستش بگذارد، میخندید و میگفت: «کور خواندهاید. عمداً گذاشتم یک روز قبل از تعطیلات ناخنهایتان را چک کنم تا هوسِ این کارها به سرتان نزند». اولین باری که از رضوان خوشم آمد همانجا بود؛ همانموقع که با همان چشمهای گریان و صورتِ سرخشدهاش گردنش را -که تازه از پنجههای ناظم آزاد شده بود- بالا گرفت و با لبخندِ لرزانی به ناظم گفت: «تا عروسی دوباره بلند میشود».
رضوانبودن را بلد نبودم آنموقعها. آن موقعها آخرِ شجاعتم در این بود که یواشکیِ معلمِ فیزیکمان پنج ثانیه خم بشوم در گودیِ دیوارِ کنارِ میزم که میز آخرِ کلاس و کنارِ پنجره بود و ساندویچِ زنگ تفریحم را جلوجلو بخورم. معصومه و شادی هم با چشمهای گردشده از ترسشان خیره بشوند به تخته که یعنی «چه شجاع!». آن موقع هنوز شبِ عید نشده بود و رضوان هنوز ناخنهایش را بلند نکرده بود. بعد از آن روز، دیگر نه من و نه معصومه و شادی رویمان نشد خاطرهی ساندویچخوردنهای یواشکیِ من سر زنگهای ترسناکِ فیزیکِ را برای کسی تعریف کنیم. از آن روز به بعد، اگر به من میگفتند که شجاعبودن را نقاشی کن حتماً چشمهایش را، به جای رنگِ سیاهِ سایهی آن گودیِ دیوار، سبز میکشیدم؛ همرنگِ چشمهای رضوان. هنوز هم، بعد از این همهسال، کلِ قامتِ تصویر ذهنیام از شجاع بودنْ سبز است. اتفاقاً صدای رضوان هم زنگ داشت؛ مثلِ آژیرهای زمانِ جنگ، که تا صدایش درمیآمد یعنی که «شنوندگان عزیز، توجه بفرمایید. لطفاً شجاع باشید و از مُردن نترسید؛ مثل رضوان. کمرهای خمشدهیتان زیرِ زیرپلههای ساختمان دوباره بلند میشوند».
امروز که ناخنم موقعِ چیدنِ بساطِ سفرهی هفتسین، در تاریخیترین سالِ زندگیام، این سیوششسالگیِ عزیز، از تَه شکست، یکلحظه شبیهِ ناخنِ از تهگرفتهی دستِ رضوان با آن ناخنگیرِ ساطوریِ مدرسه شد؛ شاید چون شبِ عید بود و بکگراندِ انگشتانم موقعِ تماشایشان بساطِ هفتسین. موجِ تصادفیِ رادیو هم داشت آن قطعهی اسپانیانی مورد علاقهام را پخش میکرد که تازگیها کشفش کردهام! همان قطعهای که باعث شد پیچاندنِ موجیابِ رادیو را روی آن موجِ تصادفی متوقف کنم! چشمم به آینهی هفتسین که افتاد، سرم را بالا گرفتم و در زیباترین شبهای مانده به عیدِ تمامِ سالهای عمرم، و به تجربهی بارهایی که از هیچِ هیچ اما با سری افراشته همهچیز را دوباره از نو ساختم، با عمیقترین و واقعیترین لبخندی که اگر فقط یکبارش در کلِ عمرمان باشد آدم دیگر هیچ طلبی از زندگی ندارد به خودم گفتم: «دوباره بلند میشود. مطرب نِی بزن؛ ساقی مِی بیار»!...
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 99