هشت سال پیش، وقتی با میزان بینایی "دو" از ده طبق معمول با قدمهایی محکم و سریع، بدون عینک، وارد اتاق چشمپزشکم شدم، با تعجب گفت که تو یا از هوشت برای جهتیابی استفاده میکنی یا هر بار فکر میکنم معجزه شده و دوباره «دَهدَهُم» شدهای! حق داشت؛ باورش نمیشد آدم بتواند با ندیدن روی پای خودش راه برود و به مقصد هم برسد! راستش را بخواهید از اینکه به بهانهی ضعیف بودن چشمانم میتوانستم بهراحتی بدون احوالپرسیهای تصنعی از کنار خیلیها بگذرم خوشحال بودم و همین بود که به جز مواقع ضروری عینک نمیزدم. اینطوری همهی آدمها همشکل بودند؛ به شکل تودهی رمزآلود مواجی که از دور دو رنگ بیشتر نداشت: بیشترش سفید، کمترش سیاه. آدمها را به جای دیدن میشنیدم و زیباتر آن بود که زیباتر میگفت. فکر کنم تجربهی همین ندیدنها بود که از من آدم شجاعی ساخت که دیگر از خیلی چیزها نمیترسید.
تا اینکه دخترعمهام بر اثر یک حادثه به کما رفت! و من، که دو سالی بود برای فرار از کابوس عینک تهاستکانی راضی شده بودم از لنز چشمی استفاده کنم، در ملاقاتش در بخش آیسییوی بیمارستان، برای اولین بار دچار عفونت چشمی شدم! بالاخره، بر اثر این عارضه، دکترم با منع استفاده از لنز و تهدیدم به عینک تهاستکانی، نقطهضعفی که هیچوقت تا آن اندازه برایم پررنگ نشده بود، قانعم کرد که تا دیر نشده چشمانم را جراحی کنم.
اینکه گولم زد یا نه را نمیدانم، اما فریب هم اگر بود دلچسبترین فریبی بود که خورده بودم. لحظهی بعد از عمل، درست حس و حال شبی را داشتم که پدرم در آن سالهای دور برای اولین بار یک تلویزیون رنگی به خانه آورد. چهار یا پنج سالم بیشتر نبود و برای جواب دادن به این کنجکاوی که آیا دو تلویزیون در یک لحظه تصویر یکسانی را نشان میدهند از اتاق پذیرایی به اتاق خواب میدویدم و دوباره برمیگشتم و به مادرم اصرار میکردم که، در این فاصله که من به اتاق پذیرایی برمیگردم تا تصویرها را چک کنم، تصویر تلویزیون رنگی را نگه دارد! تلویزیونهای آن موقع که مثل السیدیهای این روزها نبود که بشود راحت از این اتاق به آن اتاقشان برد؛ دو نفر هم گاهی کم بود برای جابجاییشان. بالاخره، به جای این دوی رفت و برگشت بیحاصل، موفق شدم زاویهای را پیدا کنم که از آن میتوانستم بخشی از تصویر نمایش هر دو تلویزیون را ببینم و عملیات گذار از زندگی سیاه و سفید به دنیای رنگی آدمبزرگها را، از همان رخنهی کوچک، با موفقیت به پایان برسانم! هر دو تلویزیون تصویر واحدی را نشان میداد، اما صداها تأخیر داشتند؛ انگار که آدمهای تلویزیون رنگی بیاجازه میپریدند وسط حرف آدمهای تلویزیون سیاه و سفید و من، به گمانم، اولین کودکی نبودم که خدا اینگونه ماهیت هولوگرامی دنیا را بر او فاش میکرد. خدا رازهایش را فقط برای بچهها و دیوانهها فاش میکند؛ و همین است که کودکی و «عمر دیوانه دیری نپاید»(۱)
با دیدن عقربههای ساعت از فاصلهی چندمتری، ظرف کمتر از پنج دقیقه بعد از شروع عمل جراحی، به تلنگر این سوال دکترم که «حالا بدون عینک از روی ساعت روی دیوار روبرویت بگو ساعت چند است؟»، بعد از چهارده سال با عینکم خداحافظی کردم! برای اولین بار بود که بدون عینک حتی آن ثانیهشمار کوچک ساعت را هم میدیدم که چطور مضحکانه به دور خودش میچرخد! خوبی عملهای جراحی بدون بیهوشی این است که در آنها زمان مفهوم واقعی خود را از دست میدهد و تو، در سرگیجهی یک هوشیاری مطلق و با چشمانی باز در میان ترس ناشی از ناشناختگی دنیای بعد از بیرون آمدن از زیر تیغ جراحی، از دنیایی به دنیایی دیگر سُر میخوری! به گمانم قیامت هم چنین حسی دارد. تودههای همچون پشم زدهشده از فراز کوهها به هم میپیوندند و کالبدی میشوند. دیگر خبری از آن تودهی مواج نیست؛ تکه تکه که شد، به قرعه، یکی آدم میشود، یکی شی بیجان؛ یکی نزدیکتر از آنچه بود و یکی دورتر؛ ناشمردنیها شمردنی میشوند و عمر زوالناپذیرهای پیشین به شماره میافتد. نه، میارزد به ترسِ مرگ و رنجِ قیامت، اگر دنیای پس از آن اینچنین با تو صریح باشد.
حالا بیشتر از پنج سال است که من دیگر عینکی نیستم؛ اما، به رسم عادت همهی آن چهارده سالی که عینک میزدم، همیشه با این حس زندگی کردهام که اشیا از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکترند، زندهها از آنچه فکر میکنید از شما دورتر. آنچه بیجان میپنداری، ارزش جانش از همه بیشتر است و آنچه زنده میخوانند، شاید که مردهای بیش نیست. ندیدن را باید تمرین کرد؛ باید هنر جانبخشی به اشیا را برای روزهای مبادا در خود زنده نگه داشت. بعضی وقتها باید عینکهای تهاستکانیمان را برداریم و سرخوشانه از کمایی به کمای دیگر برویم. همین است که آخرین عینکم را هنوز نگه داشتهام؛ بهرسم یادگاری از کمایی که، گرچه دخترعمهام را با خود برد، بیرنگی را از دنیای من گرفت و چشمانم را به دنیایی گشود که در آن هیچ کمایی بیرونآمدنی نیست...
------------------------------------------------------------
(۱) از شعر «زن دیوانه»ی چارتار
این حافظهی وقتنشناس......
برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 112