این حافظه‌ی وقت‌نشناس...

متن مرتبط با «واژگون» در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... نوشته شده است

شهرِ واژگون...

  • خدا بیامرزد جلال ذوالفنون را؛ هیچ - از- او- ندانسته، در نوجوانی، به جمله‌ای، چنان از او رنجیده‌خاطر شدم که پانزده سال تمام، جز قطعه‌ای که آن هم بعدها فهمیدم که از او بود، دل به سازش ندادم. گفته بود دلش با تار بوده، اما چون که تار از سه‌تار گران‌تر بود و بیرون از عهده‌ی وسع آن‌ روزهایش، رفته بود سراغ سه‌تار!... و این در نظرم از او تصویری ساخته بود همچون آنکه یار در کنار و دل در گروی دیگری دارد؛ چه، حرمت دل در نظرم بیش از آن بود و هست که با آنکه نه اوست سر کُند... پانزده سال بعد، فهمیدم که آن حرف، که من‌ِ هنوز گرمیِ روزگار ناچشیده را آن همه رنجیده‌خاطر کرده بود و در نظرِ نابلدم اصالت از سازش گرفته بود، نه از او که گفته‌ی کسی بود که با زخمه‌هایش بزرگ شده و خندیده و گریسته بودم! شوخی گرانی بود؛ گران‌تر از بهای تاری که نپرداختن‌اش از او ذوالفنون ساخت و از من محرومی از او... ذوالفنون دیگر بازنمی‌گردد و چه سه‌تارها که به بازار این شهر آمده‌اند که به ترازوی درهم و دینارها از تارها گران‌ترند و حالا دیگر، در این شهرآشوب، دلت هر سازی که خواست می‌تواند بزند، اما من، به بهای آن قهر کودکانه، از روزگار آموختم که در هر آنچه در گذر عمر بر سر راه آمد خفاش‌وار بنگرم که کم‌اند سخت‌بنیادانی که در واژگونی‌ِ شهر فرونریزند و فرونریزندت. ماجرا جز همین فروپاشی و دوام نیست و سیم‌ها، که از یکی تار می‌سازند و , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها